...
𝖸𝗎𝖺جونگکوک که حرکت باسن امگا روی عضوش رو به شفافی غلتیدن قطرهی آب روی بدنش احساس میکرد، نالهی بلندی کرد و به پهلو های قرمز شدهی امگا چنگ زد.
گوشهای تیزی که اغلب اوقات، وسیلهی محافظت از اعضای خانواده و پکش در مقابل حادثههای دیگه بودند، حالا تنها فرکانسی که بهشون میرسید نالههای بلند پسری بود که روی عضوش حرکت میکرد.
با متوقف شده تهیونگ، لب زیرینش رو به دندون کشید و جلوی خودش رو گرفت تا برای دومین بار در شب اون رو زیر خودش نندازه و با ضربههایی که میدونست اون پسر بیشتر از هر چیزی منتظرشه به گریه نندازتش.
امگای مونقرهای که درد خفیفی رو در شکمش احساس میکرد، دستش رو روی قسمت نرمش گذاشت و لحظهای از برجستگی کم عضو آلفا زیر دستش لبهاش با آه آرومی از هم فاصله گرفتند.
- تـ-ته...
نالهی درموندهی جونگکوک، تهیونگ رو به خودش آورد، با وجود دردی که هر لحظه بیشتر میشد لبهاش رو روی هم فشرد و شروع به حرکت کرد.
لایهی ظریفی از اشک توی چشمهای طوسی رنگش خودنمایی میکرد و عذاب وجدانی که بابت فعالیت طولانیشون به جونگکوک میداد اندازه نداشت!
- درد میکنه کوک...
جونگکوک احساسش میکرد، ریزش عصارهی لذت رو از روی شکمش به پایین.
نالهی بلندی کرد و مطمئن شد صدای بمشده از نالههای متعددش به گوشهای منتظر امگا برسند.
از حس ارگاسمی که تا چند لحظهی دیگه، قرار بود تجربهاش کنه، چشمهاش با لذت بسته و زبونش گوشهی لبهاش قرار گرفت.
دندونهای خرگوشیای که از لای لبهاش بازش مشخص میشدند به شدت تهیونگ رو مجاب به بوسیدنشون میکردند.
زودتر از آلفایی که رد مارک بزرگی روی گردنش به چشم میخورد، تهیونگ به رضایت رسیده بود و از واکنشهای شدیدی که مرد نشون میداد متوجه میشد که چند حرکت دیگه تا به آرامش رسیدن مرد بیشتر نمونده.
حرکت امگا روی عضوش آروم تر شده بود و همین باعث شد آلفا با بازیگوشی اون رو روی تخت بندازه و کمرش رو تکون بده.
ریختن مایع گرمی توی ورودی ملتهبش، خبر از ارضا شدن مرد میداد و همین موضوع باعث شد با خوشحالی چشمهای پسر بزرگتر بسته بشند.
چند دقیقهای بود که عضو آلفا بدون هیچ حرکتی درونش جا خوش کرده بود و جونگکوک، هیچ تلاشی برای در آوردنش نمیکرد!
- جونگکوک–
- بزار مارکت کنم.
این درخواست... تنها چیزی بود که امگا هیچوقت نمیتونست با دید مثبت بهش نگاه کنه و اون رو بپذیره.
- میدونی که نمی-
- میخوام مارکت کنم، ته... تو من رو مارک کردی، چرا من نمیتونم؟ من یه آلفام؛ چقدر دیگه میتونم در مقابل سرزنشهای پدرم که گذاشتم یه امگای یاغی و فراری مارکم کنه مقاومت کنم؟ لطفاً.
التماسهای آلفا، قلبش رو به درد میآورد، اشکهای روی گونهاش نشان از وضعیت حساسی که درش وجود داشتند میدادند.
- متأسفم، شاید یه زمان دیگه... باشه؟
ناامید شدن جونگکوک طبیعی بود، اما نه برای تهیونگ که عادت داشت همیشه صورت خندونش رو ببینه.
کمر آلفا هنوز هم به باسنش چسبیده بود و نمیدونست چرا اون هیچ اقدامی برای تمیز کردن خودشون نمیکنه.
دستهای ظریفی که زخم های کوچک و بزرگی روش به چشم میخورد رو دو طرف صورت کوک گذاشت و ثانیهای بعد توسط حرکت شدید صورتش به چپ و راست پس زده شد.
بهتزده، سکسکهای کرد؛ لبهاش روی هم فشرده شدند و چشمهای تیلهایش از اشک پر.
گرگش، برخلافِ بعد انسانیش در ضعیف ترین حالت ممکن بود، چون همین حالا درخواست الفاش رو رد و اون رو دلخور کرده بود.
نمیتونست حرکتی بکنه، پاهاش رو دور کمر مرد حلقه کرد و دستهاش رو با ملایمت دور گردنش پیچید و نالهی درموندهای کرد:
- پسم نزن کوک...
زمزمهی پر حرص آلفا گریهاش رو تشدید میکرد:
- خب این کاریه که تو همیشه با من میکنی.
- مـ-متاسفم... واقعا متأسفم.
هقهقهای امگا خراشهای عمیقی روی روحش مینداخت اما اینبار نمیتونست باهاش کنار بیاد. تقریبا توی شانزده بار قبلی که همدیگرو دیده بودند و فهمیده بود اون امگا جفتشه با توجه به وضعیتی که داشت قبولش کرده بود.
اما اون هر بار احساسی رو به مرد کوچکتر میداد که انگار بیارزشترین موجود توی دنیاست.
لیسی به گوش کنار گردنش زد و باعث لرزیدن پسر توی بغلش شد:
- ایندفعه تأسف به درد نمیخوره امگای من... فکر کردی کار راحتیه، هوم؟ اینکه گرگت رو مجاب کنی امگایی رو انتخاب کنه که کل کشور و پک به دلیل نامعلومی دنبالشان و برای بردن سرش جایزه گذاشتن رو قبول کنه؟ اینکه با وجود امگا بودنش، طوری باهات رفتار کنه که انگار هیچی نیستی؟ ته... من، به معنای واقعی دوستت دارم. اما خسته شدم. متوجهی؟
حرفهای آلفا اولین بار بود اونطور با اون لحن بیان میشدند، ترسی توی وجودش به وجود اومده بود. ترس از ترک شدن، اون هم توسط آلفای مهربونش!
- متأسفم... لطفاً اینکارو نکن... الان حالم خوب نیست کوک...
- معذرت میخوام ته... ایندفعه دلم برای خودم بیشتر میسوزه.
با گرفتن آروم دستهای تهیونگ از دور گردنش به آرومی اون رو از خودش دور کرد، بیدفاع بودن پسر زیرش، نم کمی رو به چشمهاش مینشوند.
حرکتی به کمرش داد تا به واسطهی اون عضوش رو از ورودی امگا در بیاره اما!
میشد گفت به کل فراموش کرده بود که ماهیتش چیه!
بزرگ شدن سر عضوش توی ورودیش چیزی نبود که هیچ یک از دو طرف بخوان.
امگا حالا با بودن در دوران هیتش در بارورترین زمان ممکن به سر میبرد و این اتفاق تنها نشونهی یک چیز بود!
یک تولهی کوچولو؛ که خون جونگکوک، یک آلفای اصیل، قراره توی رگهاش جریان داشته باشه!
مطمئن بود جونگکوک هم دقیقاً داره به همین موضوع فکر میکنه و این بیشتر از ترک شدن میترسوندش... گرفتار شدن خیلی بدتر از ترک شدن بود.
نگاه ملایمشده و به رضایت رسیدهی مرد رو روی خودش احساس میکرد؛ دستهاش رو با خجالت روی صورتش گذاشت و هق مظلومانهای زد:
- درد دارم. باهام مهربون باش کوک... من نمیتونم از خودم مواظبت کنم، اونها میگن من خطرناکترین امگاییام که وجود داشته و داره؛ از تظاهر به قوی بودن خسته شدم، من دوستت دارم آلفا. به عنوان کسی که قراره تولهاش توی شکم من پرورش پیدا کنه...
حرفهای تهیونگ، در آروم ترین حالت ممکن بیان شده بودند، اشکهای روی صورتش ناراحت کننده بودند اما... این آلفا بود که با تمام اینها از اعتراف صادقانهی تهیونگ احساس خوشحالی میکرد.
با خوشحالی بوسهای روی گونهاش نشوند و ذوقزده لب زیرینش رو گاز گرفت.
- باید به خانوادم معرفیت کنم...
- اما پدرت... خودت گفتی که—
جونگکوک بوسهای روی پیشونیش نشوند:
- اون با اینکه تو همچین کسی هستی مشکلی نداره ته... مهمترین فردی که داشتی ازش فرار میکردی من بودم!
شاید واقعاً، برای اولین بار در زندگی بیست و شش سالهی امگا... اعتماد به فردی کار درستی به نظر میرسید و تهیونگ، برای تجربهی چنین زندگیای برخلافِ نگرانیهاش مشتاق بود و میتونست به الههی ماه امیدوار باشه که قراره همهچیز در بهترین حالت ممکن پیش بره.