••••
Leetelma- چطور باید با این موضوع کنار بیام نامجون؟ چطور؟
فریاد میکشید و با پریشونی به نامجون نگاه میکرد. حقیقت رو میگفت، چطور باید با چنین موضوعی کنار میومد؟
- باید باهاش کنار بیای جونگوک. یکی از دشمنهای ارباب کیم توی بیمارستان وقتی تازه متولد شده بودید تو رو با پسر واقعیش عوض کرده. برای همین هم تو بیست و سه سال به جای پسر ارباب بزرگ شدی و اینجا بودی.
بیست و سه سال... این عدد توی ذهنش هر لحظه تکرار میشد و صدای خنثی و خالی از هر حس نامجون اصلا کمکش نمیکرد.
میخواست همه چیز به عقب برگرده، درست مثل چند دقیقه قبل جلوی کمد بایسته، کت چرم مشکی رنگش رو بپوشه و امادهی رفتن سر جلسهی مهم با پدرش، ارباب کیم، بشه.
نمیخواست هیچوقت نامجون به سراغش بیاد و این حقیقت رو بهش بگه!
- بیست و سه سال... این عدد کوچیکی نیست نامجون. پدر بیست و سه سال به من اموزش داد تا بعد از خودش این گروهو رهبری کنم. حالا با این حرف بهم میگید پسر واقعیش کس دیگهایه؟
خندهی عصبیی سر داد و روی صندلی گوشهی اتاقش نشست. حالا به خوبی پدرش رو میدید که سوار ماشین و به همراه بادیگاردها از ویلا خارج میشه.
جونگوک هم باید برای اون جلسه به همراهش میرفت اما حالا اینجا گیر افتاده بود. نگاه عصبیش رو به نامجون برگردوند:
- پسر واقعیش پیدا شده؟
مرد مو کوتاه، دکمهی کتش رو باز کرد و بی هیچ حرفی روی تخت مشکی رنگ جونگوک نشست. اینطور بهتر پسر رو میدید و راحت تر مکالمهشون رو ادامه میداد.
- آره. ارباب پسرش رو پیدا کرده و بهم اجازه داد تا بیام سراغت و حقیقت رو بهت بگم. ولی آروم باش قرار نیست جایی بری. ازم خواست بهت بگم اینجا بمونی و هر چیزی که تا به حال یاد گرفتی رو بهش آموزش بدی.
زبون جونگوک به دیوارهی دهانش فشرده میشد و خندهای از سر تمسخر سر داد.
- حتما... حتما! باید هم همینطور باشه.
- باید یه چیز رو خیلی خوب بدونی جونگوک. چون ممکنه عصبیت کنه.
مرد ایستاد و اینبار به جای هر نقطهی دیگهای از اتاق خواب جونگوک، به سمت درب رفت و دست روی دستگیره قرار داد تا آخرین حرفش رو بزنه.
- اون کسی که فکر میکنی نیست. ممکنه چند دقیقه بعد با دیدنش شوکه بشی که پسر واقعی ارباب کیم چنین کسیه؟!
درب رو باز کرد و از اتاق خارج شد. حالا جونگوک تنها شده بود با حقیقی که هیچ جوره و به هیچ روشی توان کنار اومدن باهاش رو نداشت.
پس نفس عمیقی کشید و به سمت آینهی بلند اتاق خوابش قدم برداشت. جلوی آینه ایستاد و نگاهی به چهرهی داغون خودش انداخت.
موهای بلند و بسته شدهاش رو طی فرو کردن دست بهم ریخته و کت چرم به نامرتب ترین وضع ممکن توی تنش ایستاده بود. بهتر بود به چشمهاش نگاه نکنه... چرا که قرمزی ترسناکی به خودشون گرفته بودن.
برگشت تا دوباره به سمت پنجره بره و منتظر رسیدن اون لعنتی بشه که در یک لحظه با شنیدن باز شدن دوبارهی درب به اون سمت برگشت و با حیرت به چیزی که میدید خیره موند.
امکان نداشت، امکان نداره... نمیتونست اینطور باشه. نباید چنین چیزی حقیقت داشته باشه. اون پسر صورتی پوش، با آدامسی که میجوید و لبخند روشنی که به لب داشت، به همراه خودش عطر توت فرنگی مزخرفی رو به اتاق اورده بود.
مثل یه لکهی صورتی توی اون اتاق سر تا سر مشکی رنگ رو به روی جونگوک ایستاده بود و بهش لبخند میزد تا بگه:
- من تهیونگم... خوشحالم که میبینمت.
اما چهرهی عصبی جونگوک اصلا به یه شخص خوشحال شبیه نبود. نه تا وقتی لبخند، آدامس توی دهان و عطر توت فرنگی اون پسر رو میدید و میشنید و به این فکر میکرد قراره چطور به این شخص از قوانین دنیا مافیا یاد بده.
- نشدنیه... نه. نمیشه!
اون یه توت فرنگیِ خندون نمیخواست!