......

......

Sayed Hassan Fakhrodin
در پروراندن مالیخولیای فقر

1
ما فقیر بودیم. به آن معنا که محتاج باشیم نه، ولی فقیر بودیم. کاری به حالا ندارم و حرف گذشته را میزنم. گذشته ای که منِ الان را اینطوری ساخته، این منِ الان، از آن گذشته هرطوری که بوده راضی هستم.

معمولا غذای کافی نداشتیم یا اگر داشتیم محتوی نداشت. خب گرسنگی امری عادی بود و خیلی از اطرافیان هم همینطوری بودند، یا لااقل همینطوری به نظر ما می آمدند. به هر خوراکی ای قانع بودیم و اگر روزی میشد یک بستنی دوقلوی میهن را سه نفری خورد، کاری غیر معمولی کرده بودیم و جای تعجب داشت.

معمولا لباس کافی نداشتیم و زمستان ها دردسرساز میشدند. من کاپشنم پاره شد و مادر وصله اش زد. من کمی خجالت کشیدم ولی کاپشن و بقیه لباس های همکلاسی های دیگرهم پاره و وصله داربود. پس دیدم خجالتی ندارد و ما همه مثل هم هستیم.

سرگرمی ما دور هم بودن بود. مسافرت واژه ای غریب و ناآشنا بود. دوچرخه چیزی بود که باید با آن مسابقه میدادی. بقیه با دوچرخه و تو با پا. این البته مخصوص علی بود که بزرگتر بود و تا هفت سالگی تنها بود و مجبور بود هر طور شده با بقیه بازی کند. من و حسین هم را داشتیم و به دیگران خیلی احتیاجی نبود.

پدر مداوم مشغول کار بیرون و مادر مشغول کار خانه و رسیدگی و سرگرم کردن ما بودند. ما شاید فقیر بودیم ولی هم را داشتیم و همین چیزی بود که خیلی ها نداشتند و چیزی بود که منِ الان، حالا ندارم.

2
انسان هرچه زور بزند نهایتا تا یک جایی از ابتدای خودش را میتواند به یاد بیاورد و بقیه خودش غیر قابل دسترس است. من تا جایی که زور زدم و به یاد آوردم، خود غرق شده ای داشته ام. بگذارید اینطوری توضیح دهم که یک بچه فسقلیِ دوزاری چطور میشود که غریق باشد؟

ما طعم فقر چشیده بودیم و طعم فقر یک جریان فکری ای میسازد که آدم هر روز در آن قوطه ور میشود. من در این جریان غرق میشدم. من بچه فقیرِ یک کارگرِ فقیر بودم.
لباس پاره وصله خورده من از لباس آن بچه فقیر که نمیدانستم پدرِ فقیرش کجاست و اصلا پدر فقیری هم دارد یا نه تمیز تر بود و دماغ همیشه آویزانم را کسی پاک میکرد. آن بچه تنها، کثیف و پاره بود.
و این بود که مرا غرق میکرد در آن جریان و این چیزها برخلاف بقیه آدم ها که فقط تنی به آب این جریان میزدند یا شاید اصلا نمی زدند من را غرق میکرد و میکشت و بعد دوباره زنده میکرد.

یادم است من از رفتن به شهربازی لذتی نبردم. یک بار به آنجا رفتم و برای همیشه تصمیم گرفتم به آنجا نروم. چون تمام لحظه لحظه اش را داشتم دست و پا میزدم و دست آخر هم غرق شدم. و با چشم گریان به خانه برگشتم و نصف شب زیر پتو چشم ها را خالی کردم.
نه که بلد نبوده نباشم لذت بردن را، خیلی هم اهل بازی بودم. ولی آن بازی ای که میفهمیدم خیلی های دیگر خوابش را هم نمی توانسته اند دیده باشند من را عذاب میداد و غرق میکرد.
یادم است من هیچ وقت اسباب بازی که برایم خریده بودند را در خیابان دست نگرفتم. از ترس غرق شدن در نگاه بچه ها.

ما یک بار به غذاخوری حرم امام رضا رفتیم. من دیگر هیچ وقت به آنجا نخواهم رفت. وقتی برمیگشتیم چشم هایی به ما نگاه کردند و از توی آن نگاه ها دریایی بیرون آمد که من را ترساند. هرچند هیچ دریایی نبود و اقیانوس خشک شده ای بود که تازه این گوشه ی لطفش بود.

یادم است در برنامه کودک کلاغی میخواست که طوطی شود و خودش را در سطل رنگ انداخت و در قفس افتاد و فرار کرد و زیر باران خیس شد و مرد. من دو هفته مریض بودم و فکر میکردند بچه ی لوس و مردنی هستم. اما چه کسی میفهمید آن بچه لوس و مردنی در سرگذشت کلاغ چه دیده است.

3
آدم زودرنجی نبودم و نیستم. کسی که شنا بلد است خطر غرق شدن را بیشتر میترسد.

Original Post @#GooglePlus
به کانال پلاس نیوز بپیوندید @plus_news

Report Page