.

.

.

تو آغوشش ول خوردم و نق زدم.


_ولم کن... نمی‌خوام ! هرچی دلت میخواد میگی فکر کردی قرار با یه عذر خواهی تو حل بشه ؟ 


نفسشو با پفی بیرون داد و ولم کرد. بااخم نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت :

_طاووس خانم با این تیپ و قیافه ناز هم بکنی خریدارم . 


بهش چشم غره رفتم و راه اتاقم رو پیش گرفتم . 


_تا غذا رو می کشم بیا... 


نیم نگاهی بهش انداختم :

_نمیخورم اشتهام کور شده ! 


یهو صدای کوبیدن بشقاب روی میز نهار خوری اومد. 


_اعصاب تخمیم رو تخمی تر نکن ! تا ده دقیقه ی دیگه سر سفره نباشی به زور میارم نرگسسس! 


چشمام رو روی هم فشار دادم. مگه زوریه... مگه اسیر گرفته؟ من خر نمی دونم عاشق چی اون شدم؟! 


با حرص به اتاق رفتم و پوشیده ترین لباس ممکنه رو تن زدم و بعد از شستن صورتم از رنگ و لعاب مثل برج زهرماری پشت میز نشستم . 


آرشاویر از بالای چشمشش نگاهم کرد و با غذاش بازی کرد. وقتی دید لب به غذا نمی زنم گفت :

_لباست رو بیار اتاق من دیگه از امشب کنار خودم می خوابی. 


به حرفش محل ندادم که اضافه کرد:

_ما الان زن و شوهری.


به نشونه ی مخالفت صندلیم رو عقب کشیدم تا برم که قاشق‌ رو توی بشقاب انداخت و مچ دستم رو گرفت .


_بشین سر جاتتت !


دستمو کشیدم :

_من خر بودم همون شب اول باهات بودم... از حالا تا وقتی حافظم برنگشت نمی خوام نه کنارت باشم نه باهات هم کلام بشم. از فردام می‌خوام برم دنبال کار نمی خوام بهم بگن نون خور...


یهو انگار روی اعصبانتش بنزین ریخته باشم داد زد :

_بی جا کردی، لازم نکرده بری دنبال کار... اونقدر بدبخت نشدم بذارم زنم کار کنه ! تو زنمی توی تخت منم می خوابی وظیفه ی یه زن در مقابل شوهرش چیه؟


با حرص دستی به سینه م زدم:

_من ماشین س. کس تو نیستم فهمیدی؟ من میرم بیرون ببینم کی می‌خواد جلوی منو بگیره! تو؟ تو حتی ارزه نداری از زنت که هی زنم زنم راه انداختی دفاع کنی... جای اینکه از من دفاع کنی مثل ماست ایستادی نگاهم کردی هنوز دارم بابت این جریان میسوزم...


صورت برافروخته شو ازم گرفت و نفسی عمیق کشید .

‌_بعد ناهار حرف می‌زنیم... بخور !


بی میل به غذا ناخنک زدم که از پشت میز بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه به اتاقش رفت . 


از نبودش استفاده کردم و دل ضعف رفته م رو سیر کردم بعد میز رو چم کرد و مثل افسرده ها چپیدم تو اتاق. 

حس رو دست خوردن و پژمردگی داشت خفه م می کرد . یکی به در اتاق زد ساعت حدودا پنج عصر بود و از آرشاویر خبر نداشتم . 


_نرگس بیداری ؟ 


دلم می خواست جوابش رو ندم اما با باز کردن در زیر پتو خوابیدم. دم در مکث کرد، تردید رو از زیر ملحفه نگاه می کردم. 


آروم جوری که کمترین صدای تولید کنه روی پنجه ی پاهاش نزدیک پا تختی شد و لیوانی رو که ازش بوی نبات داغ و زعفرون می اومد روش گذاشت.


بعد بدون اینکه چیزی بگه خم شد و پیشونیم رو از روی محلفه بوسید. قلبم شروع به تپیدن ک دن و به صورتم خون دوید. عوضی چه تاثیری روی قلبم داشت؟!

نفسمو که از هیجان نامنظم شده بود، حبس کردم. اونم چند دقیقه بعد بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون زد.

پتو رو از سرم کشیدم و به معجون گرمی کهبرام آورده بود نگاه کردم. مهربونیات زیر پوستی آرشاویر نمیذاشت باهاش بد باشم... اخمام رو توی هم کشیدم پس حواسش به وحشی بازی شب قبلش بود...

روز لعنتی به همین منوال رد شد و من تا فردا خبری ازش نداشتم. صبح زود تصمیم گرفتم یه سر به بیرون برم و بعد از بالا و پایین کردن بخش نیازمندها به یه آگهی استخدام زن برای به کارخونه ی طراحی مد رسیدم.

نگاهم به ساختمون بلندی که رو به روم بود انداختم و واردش شدم


نگاهی به اطراف انداختم جای بزرگ و شیکی بود. مونده بودم اگر کار پیدا کنم و تو گزینشش هم قبول بشم مدارک لازم رو از کجا بیارم؟ حتی یادم نمونده کجا مدرک گرفتم یا تا چندم خوندم...


پوف کلافه ای کشیدم و خواستم بیخیال کار بشم چون می دونستم آرشاویر با اون اخم و تخمی که کرد اگر با خبر بشه نمی‌ذاره.


_نرگس؟!


صدایی آشنا مجبورم کرد با ایستم و بچرخم . امیرسام بود ! اب دهنم رو قورت دادم نمیدونم چرا هر وقت چشمم به چشمش می‌خورد تمام بدنم مور مور می شد.


_اینجا چیکار می کنی؟


با ابروهای بالا رفته و ندازم کرد و نزدیکم شد.


_اومده بودم برای کار... پشیمون شدم، دارم میرم... یه آگهی استخدامی زده بود که...


نذاشت حرفم رو کامل کنم و با لبخند دست پشت کمرم گذاشت .


_بیا بالا عزیزم، من بابت دیروز بایت ازت معذرت بخوام... اون حرفایی که زدم جریانی قدیمه بین من و دادشم... اون چیزا رو بهش گفتم تا یادش بمونه کی نازاست.. 


کنجکاو و دودل نگاهش کردم. راجع به چی حرف می‌زد؟ آرشاویر چه گذشته ای داشت که امیرسام از اون می دونست و با گفتن چند کلمه بی ربط می تونست مغز اونو به بازی بگیره؟ اصلا چرا برادرها میونه ی خوبی باهم ندارن؟! 


_مورد نداره... 


تردیدم رو که دید نگاه گرفت و گفت:

_من واسه بخش مدل ها دنبال یه خانم می‌گشتم دادم آگهی بزنن خودم چکشون کنم ببینم سایزشون مناسب کارای جدید باشه و هم قد و هیکلش خوب باشه... توام که... 


معذب خودم جمع کردم و کمی ازش فاصله گرفتم. با وحشت و ترسی که یه جور حس گناه باهاش بود نالیدم:


_نه... نه... من که گفتم پشیمون شدم دارم میرم... آرشاویر هم اینجاست؟ 


خندید و از تمام جاذبه ی مردونه ش برای جلب نظرم استفاده کرد . 


_از من نترس دختر خوب من اندازه ی شوهرت ترسناک نیستم... اون اینجا کار نمی کنه فقط دوشنبه ها به اینجا سر میزنه ما از شرکت مادر تغذیه می شیم. 



تایی ابرو بالا دادم و نفسی راحت کشیدم چون حوصله نداشتم باز بخواد حرف ده ای بهم نسبت بده. 


_بیا معذبم نباش تو استخدامی از همین الان پس بیا بالا تا بهت بگم چیکار کنی یه سری فرمه که باید پر کنی... 


بالاخره راضی شدم و همراهش بالا رفتم. بعد از طی کردم مراحل اداری گزینش که توی همه ش امیرسام کنارم بود باهم به رستوران رفتیم و از اونجا به خونه رفتم . 


کلید انداختم توی در اما

Report Page