..

..


با پیچیدن صداهای گنگی توی گوشام چشامو باز کردم...دیدم تار بود ولی میتونستم تشخیص بدم توی خونه نیستم...با صدای پسری که مدام اسممو صدا میزد به خودم اومدم و سرمو بالا اوردم ...نه....ام..امکان نداره....

+یوتا.....ولش کن عوضی...چی از جون زندگیم میخوای...

×بهت که گفتم به زودی همو میبینیم ....خواهر

نگاهش به عزیز ترین کسش افتاد ...قلاده دور گردنش زخمیشو محکم تر کرد و یوتا دردشو با فشار دادن دندوناش روی هم خفه کرد 

ا/ت خواست تکونی بخوره ولی با طناب محکمی دور بدنش و صندلی مواجه شد

×خواهر ...اونشبی که این از بالکن انداختتم پایینو یادته...تو نفهمیدی چه دردی تو بدنم بود....اما الان...میخوام بهت نشون بدم که دردش مثل چی بود 

+یوتاااای مننن ....نههههههه

با فرو کردن خنجر داغ بر کتف اش باعث شکسته شدن سکوت درون یوتا شد 

ا/ت میون اشک و زجه هاش فریاد زد

+ولللللش کنن عوضیییی....التماست میکنمممم....هرکاری بگی انجام میدم ولش....کن

قهقه بلندی سرداد و نزدیک دخترک شدو با گذاشتن دستش زیر چونه ا/ت سرشو بالا اورد و گفت

×نترس خواهر....کارم با تو هنوز شروع نشده..

_دستت بهش بخوره....زن...زندت...نم..نمیزارم...

صدای مزخرف قهقهش رو دوباره سر داد و مشتش رو صورت یوتا نشوند

×چه غلطی میخوای بکنی..فعلا که مثل سگ تو دستای منی...احمق!

قلاده رو محکم تر کرد و به میله فلزی گوشه اتاق بست 

×توعه احمق ...قرص خون میخوری که هیولا بودنت رو بپوشونی ...تو یه هیولایی...نمیتونی انکارش کنی ...خواهر ..میخوای بهت ثابت کنم هیولاست....

و بی مهابا...


...گونه ی چاقو خورده دردناک یوتا و زجه های مرگبار ا/ت باعث لرزیدن شیشه ها شد

خنده کثیفی کرد و نگاهش رو به زخم گونه ترمیم شده ی یوتا انداخت 

×دیدی خواهر جو...

با تف ا/ت روی صورتش ساکت شد 

+ببند...دهنتو

با دستمال سلطنتیش صورتش رو تمیز کرد و با غرش خنده داری لگدی به بدن ضعیف ا/ت زد 

_عوضیییی...میکشمت

رو به یوتا کرد و سرنگی رو از آستینش بیرون اورد و گفت

×میخوام به توعم نشون بدم ...دردی که بخاطر کمبود خون داشتم و تو نذاشتی خودمو سیراب کنم...چه دردی داره ....

بی مهابا تمام محتویات سرنگ رو به ا/ت تزریق کرد...و سیاهی اخرین دید دخترک بود.

_آشغ..

لگدی زد و گوشیش رو جواب داد

×بله ...مادر

•چیکارش کردی

×میگم منتقلش کنن 

•زیاد معطلش نکن...خانواده منتظر عضو جدیده

×اوکیه...اما این یکی رو بسپرش به خودم...کار دارم باهش

•احمق!!!...سریع تمومش کن و گورتو گم کن سر هدف اصلیمون

×لعنتی...چشم

×گذاشتینش تو ماشین

~بله رئیس...فقط...این یکی رو چیکارش کنیم

×بزارید بمونه...بریم.................


از درد به خودش می پیچید و به محیطی که الان خالی از کسی شده بود نگاه کرد...باید از اونجا در می رفت ولی مطمئن بود حتما نگهبانایی جلوی در منتظرش هستن...درسته تقریبا تونسته بودن ضعیف و بی حالش کنن...ولی نتونسته بودن از پا درش بیارن....ا/ت...فقط فک کردن به اون دختر و این که الان کجاست باعث میشد نفرت و خشم وجودشو فرا بگیره...با تمام زوری که داشت سعی کرد خودشو از بین طناب هایی که باهاشون بسته شده بود و قلاده ی رو از دور کردن زخمیش بیرون بکشه و خب...موفقم شد...کار اخرین نگهبانم با ضربه به سرش تموم کرد....نفس نفس میزد و درد داشت...ولی...بوی خون ا/ت که بیشتر از هر زمان دیگه ای باعث میشد تا یوتا به سمتش کشیده بشه...حالا میفهمبد...امروز صبح حتما چیزی با محتویات اهن به خوردش داده بودن...تا بوی خونش قوی تر شه...و از اونجایی که خون اشام ها با اهن زیاد میمردن...قصد داشتن به هوای این که یوتا خون ا/ت رو میخوره بکشنش....پوزخندی به نقشه اون ها زد و به سمت بوی خون عزیزترین کسش دوید....با بهت ایستاد...با دیدن خون اشام های گرسنه ای که دور معشوقش حلقه زدن...کنترل خشمش بی فایده بود....خیلی بی فایده...با تمام زوری که داشت سمتشون رفت و با مشت و لگد به جونشون افتاد تا جایی که زمین پذیرای بدن سرشار از خون خون اشام ها بود...با دیدن چشم های نیمه باز دختر قدمی به سمتش برداشت اما....گلوله ی نقره ای...بهترین سلاح برای یک مرگ دردناک خوناشام....خب طبیعتا افراد عادی از این مسئله اگاه نیستند...اما...مگه میشه جزو خون اشام ها باشی و دردناک ترین راه ممکن برای مرگت و ندونی؟.....خب مسلما این یک وسیله خوبی برای انتقام هس...درسته انتقام.....درست لحظه ای که یوتا در حال قدم برداشتن به سوی معشوقه اش بود با برداشتن اسلحه ای حاوی گوله ی نقره و نشونه گرفتن به سمت یوتا همه چیز بهم ریخت....دخترک شاهد تیر خوردن عشقش جلوی چشمانش بود..لبخند روی لبانش ماسید....در حالی که در اغوش معشوقه اش بی حال و بدنش سرد تر از همیشه میشد برادر ناتنی اش خنده های مستانه سر میداد....یوتا با تمام دردی که در وجودش میپیچید لبخندی زد و اشکهای دخترک را پاک کرد...+گر...گریه..ن..نک..نکن زجه های دخترک زمانی شدت گرفت که سرفه های خونی یوتا شروع شد..و دلیش هم وجود مایه ای در بدنش بود که هرگز نباید می بود.....یوتا با اخرین تلاش هایش سرش و بر روی سینه معشوقه اش گذاشت و دست خونیش رو قاب صورتش کرد

+خی..خیلی..دو..دوس..دوست...دا.ر.م...

سرفه ای کرد و روی نفس کمش تمرکز کرد و شمرده شمرده گفت _...همیش..همیشه...دوس..ت..دا..شتم...طلو..ع...خو..ر..شید و باهات ببی..ن..م....ول..ولی.............

ولی روزگار انگار نمیخواست یوتا اخرین حرف هاش رو بزند

خورشید کم کم خودش رو به اسمون نشون داد..برخورد نور با پوست زخمیه پسرک

+دا..داری میسوزی ...

دستش رو روی صورت یوتا سایه بان کرد ...اروم دست ش رو کنار زد و بوسه ای روش نشوند.

_ا..ا..اش..اشکال ..ن...نداره ...

لب های خیس از اشکش رو روی لب های خونی یوتا گذاشت ..نباید خون یوتارو میچشید ..اما...هیچ چیز روی حال دخترک تاثیری نداشت ...اروم اروم..دیگه نفسای سردش به لب های دختر برخورد نمیکرد ...با ترس جدا شد ... از اون لحظه به بعد تنها صدای زجه های دختر بود که شنیده میشد......

بدن سردشو به خودش فشرد و به خورشید سرد خیره شد...اون طلوع...سردترین دقایق عمر ا/ت بود...

ننگاهشو به لب های نیمه باز پسر داد

_دوست داشتی طلوع خورشید ببینی...کنار من.....دیدی دو تا از ارزوهات و براورده کردم؟؟ اشک هاش و پاک کرد و و دستشو بر روی گونه سردش قاب کردو ادامه داد...

+ یکی تجربه عشق... اونیکی تماشای طلوع افتاب...

لب هاش رو روی لب های سفید یوتا گذاشت...هنوزم منتظر بود اون لب هایی که همیشه طعم شکلات تلخ میداد همراهیش کنه

یادشه...اون فقد میتونست قهوه و شکلات تلخ بخوره ..همیشه پشت اپن اشپزخونه مینشست و با دسته ای لیوانش بازی میکرد و وقتی سرشو میاورد بالا و با ا/ت ایی که سعی میکرد خیره بودنش رو بپوشونه لبخندی شیرین تر از شیرینی لبخند میزد...

+خیلی دوست دارم..



پایان

Report Page