•••
Snakeامروز خبری از لبخند آسمون نیست، آسمون آرامش همیشگیشو به ابرها قرض داده بود تا دورادور پهنهی وسیعش سرک بکشه و تیره و تارش کنه. در این بین گاهی به همدیگه میخوردن و صدای فریاد گوش خراششون آسمون رو میلرزوند و برق از سرش میپروند.
قلب تهیونگ هم دست کمی از آسمون نداشت. همونطور که ابرها خورشید رو دزدیده بودن، غم، سارق روشناییهای دل مرد جوان بود.
تهیونگ سرشو بالا گرفت، بارون با حرص به صورتش میبارید و پسر از درون آه میکشید. به ابرها حسادت میورزید که چطور تا بغضشون رو خالی نکنن ول کن زمین و آسمون نیستن. چرا اون نمیتونست بزنه زیر گریه؟
شهر تنها قربانی سایهی تیرهی ابرها نبود، مرد جوانی که با ناراحتی قدم میزد و کیفشو دنبال خودش میکشید هم یکی از قربانیهای امروز بود.
تهیونگ نمیدونست این چندمون بدبیاری اون هفتهاش بود؟ بعد از چندین بار رد شدن از مصاحبههای شغلی وقتی تازه به فرصت جدید امیدوار شد، این حقش بود که بخاطر حواس پرتی دختر نوجوون پیرهنش با قطرههای قهوه لکه دار بشه؟
آخرشم نتونست اون شغل امن رو بدست بیاره.
با صدای بلندی زیرلب فحشی به زمین و زمان و کائنات داد و درست یک ثانیه بعد، ماشین بی ملاحظهای از کنارش رد شد و با گذر کردنش از چاله های پر شده از آب باعث خیس شدن آمیخته با آلودگی مرد بیچاره شد.
چند لحظه دستاشو اویزون کرد و خشکش زد. کیفش روی زمین خیس و کثیف افتاد!
همونجا بود که دلش خواست بزنه زیر گریه ولی خودشو کنترل کرد، به سختی کیفشو گرفت و رفت تا روی نزدیک ترین صندلی بشینه.
لعنتی به خودش فرستاد. اگه اول هفته با دوست پسر مهربون و با ملاحظهش بحث نمیکرد الان میتونست بهش زنگ بزنه، کلی غر بزنه سرش و بعد ازش بخواد بیاد دنبالش. کلی خودشو لوس کنه و ناز و نوازش بشه. ولی حالا مثل یه گربهی خیابونی بدبخت، تنها و خیس بود...
فقط اگه کمتر لجباز بود، کمتر خودخواه بود و حق رو به خودش میداد، فقط اگه میتونست عذرخواهی کنه، الان وضعیتش این نبود.
همون لحظه زوج جوانی چسبیده به هم که دست تو دست و با چتری که دونفری گرفته بودنش و باهم میخندیدن، با سرعت از جلوی تهیونگ رد شدن.
و این برای مردی که دنبال بهونه بود یجوری به دوست پسرش وصل بشه کافی بود تا گوشیشو در بیاره.
جونگ کوک انگار منتظرش بود، بعد دو بوق سریعا جواب داد:«اوه... آقای کیم؟ چی باعث شد افتخار....»
تهیونگ تا الان همه چیز رو تحمل کرد، تیرگی های محل مصاحبه، شلاق های آسمون و فشارهای کائنات و خم به ابرو نیاورد. اما الان دیگه نتونست...
فقط صدای شوخطبع و مهربون جونگکوک کافی بود تا بغض پسر دل نازک شده بترکه و برخلاف شیون دردناک و بلند آسمون، یه قطره اشک ملایم از چشماش سقوط کنه.
«جونگ کوکی...»
وقتی صدای غمگین دوست پسرشو شنید بی دست و پا شد.
«تهیونگ؟ خورشید من؟ چیشده؟!»
«بیا دنبالم. خواهش میکنم!»
«کجایی؟ گریه نکن ببینم. حق نداری جایی جز بغل من گریه کنی.»
«برا... برات لوکیشن میفرستم.»
«همونجا بمون تا بیام.»
تهیونگ دوباره سرشو بالا گرفت و اجازه داد خیسی ناشی از گریهاش با قطره های بارون قاطی بشن. به همین راحتی با دوست پسرش آشتی کرد. این خیلی خجالت آور بود مگه نه؟
ولی کی مثل جونگ کوک بود؟ کیو دیگه داشت که اندازهی جونگ کوک نازشو بکشه؟ کی مثل جونگ کوک همیشه برای کمک کردن و محبت کردن بهش آماده بود؟ از همه مهمتر، تهیونگ جز جونگ کوک، هیچکس دیگه ای رو نمیخواست.
بعد نیم ساعت جونگ کوک اومد، لباس های مرتبی داشت، چتر سیاهی رو محافظ خودش قرار داده بود و با سرعت سمت تهیونگ قدم برمیداشت.
وقتی تهیونگ دوست پسرشو دید، به وضعیت به هم ریختهی خودش توجهی نکرد و خودشو تو آغوش جونگ کوک پرت کرد.
جونگ کوک چترو روی سر دوست پسرش قرار داد، موهای خیسشو کنار زد و روشونو بوسید.
«امروز افتضاح بود جونگ کوکا. از وقتی باهات قهر کردم هیچی خوب پیش نمیره.»
جونگکوک دستشو پشت کمر تهیونگ گذاشت و سمت ماشینش هدایتش کرد.
«عزیزم ببخشید که باهام قهر کردی. قول میدم دیگه کاری نکنم که باعث قهرت بشم!»
تهیونگ مشت آرومی به بازو جونگ کوک زد.
«همش تقصیر توئه!»
جونگ کوک خیلی سریع گونهی تهیونگ رو بوسید.
«معذرت میخوام!»
ماشین جونگ کوک گرم بود. مثل خودش و هرچیز دیگهی مربوط به خودش.
تهیونگ انقدر اون لحظات بیچاره بود که جونگ کوک رو خورشیدش میدید و خودش رو سیاهی شب.
«ببخشید ماشینتو کثیف میکنم.»
جونگ کوک وضعیت تهیونگ رو میدید ولی هیچ اعتراضی نکرده بود. به عقب اشاره کرد:«مهم نیست. برات لباس آوردم. حدس میزدم وضعیتت رو.»
تهیونگ با سرعت سرشو برد عقب و لباسارو برداشت.
بعد عوض کردن لباسش، نگاهش میخکوب جونگ کوک شد. عاشقانه نگاهش میکرد و چشماش ستاره بارون بود. جوری که انگار دوست پسرش از جنس آدمیزاد نیست و نژادش از فرشته هاست.
جونگ کوک وقتی نگاهشو دید، خنده ای کرد.
«مثل اینکه امروز واقعا خیلی اذیت شدی!»
«آره. آسمونم مهر تایید روز افتضاحم بود. میبینی چه بارونی میباره؟ دید من کم دلگیرم تیره و تار شد تا کامل دلگرفتهام کنه.»
«هوای ابری و بارونی همیشه برای دلگیری نیست. بستگی به حال خودت داره، اگه روز سختی داشته باشی غمگین و تاریکه وگرنه برعکس. مثلا الان ببین وقتی کنار منی چقدر زیبا به نظر میاد!»
تهیونگ نگاهی به قطرات بی رحم بارون انداخت که محکم خودشونو به شیشه ماشین میکوبیدن. جاش گرم بود و فرد مورد علاقه اش کنارش بود. جونگ کوک راست میگفت، الان حتی این بارون بی رحم هم در نظرش کثیف و ازار دهنده نبود.
«میخوای واسه اینکه حالت بهتر شه یجا ببرمت که یکم آرامش بگیری؟»
«تو این هوا کجا بریم؟»
«امروز نامجون هیونگ بهم دوتا بلیط موزه هدیه داد.»
تهیونگ انگار بالاخره یه خبر خوب شنید، ذوق زده گفت:«موزهی هنر؟!»
«آره عزیزم.»
***
موزه خلوت بود. تهیونگ و جونگکوک به راحتی دستاشونو در هم قفل کرده بودن و کنار هم قدم برمیداشتن. کنار هرتابلویی که میایستادن، جونگ کوک بیشتر از اینکه حواسش به نقاشی باشه محو دوست پسرش بود. اون یک هفته جدایی کار خودشو کرده بود.
تهیونگ نگاهی به گرهی انگشتای کوچیکشون انداخت و لبخند زد.
«فکر نمیکردم امروز اینطوری برام پیش بره. همه چیز افتضاح به نظر میومد.»
جونگ کوک لبخند دندون نمایی زد. بدون اینکه دستشو از دست تهیونگ جدا کنه، با دست بیکارش دوربینشو بالا اورد و از دوست پسرش عکس گرفت.
«هروقت داشتی اذیت میشدی، فقط لازمه منو صدا کنی.»