•••
snake- آزمایشگاه SSL -
«مطمئنی تنهایی مشکلی نداری؟ میدونی که اگه استعفا بدی بازم اونا رهات نمیکنن.»
یونگی سرشو به نشونهی موافقت با همکارش تکون داد.
تهیونگ رو کرد سمت جیمین که با چشمهایی نگران بهش خیره بود. لبخندی مثل لبخندهای این روزهاش زد؛ سرد، خشک و بدون احساسات انسانی.
تهیونگ صاف ایستاد تا حرفها و آغوش جیمین تموم بشه.
بین تموم پروفسور های آزمایشگاه فقط جیمین بود که هنوز هم تو وجودش مهربونی باقی مونده بود.
«حتی الان که قراره ازمون جدا بشی ممکنه بکشنت، باید چند تا بادیگارد استخدام کنی.»
تهیونگ سرشو تکون داد.
«نیازی نیست.»
تهیونگ نگاه آخرشو به فضای سرد و سفید آزمایشگاه انداخت. دیگه از اینجا میرفت و برای همیشه باهاش خداحافظی میکرد.
در لحظه آخر جیمین ساعدشو گرفت و نگهداشت:«تهیونگ محتاط باش، سرگذشت کسایی که از اینجا استعفا دادن رو یادت نره.»
تهیونگ سرشو چرخوند، اخم ترسناکی داشت که باعث شد جیمین سریع ولش کنه.
«اونا دیگه نمیتونن به یکی که چیزی برای از دست دادن نداره، آسیب بزنن.»
باید میرفت. برای همین هم قدمهاش به سمت درب خروجی آزمایشگاه برداشته شدن و از دید اون دو پروفسور محو شد.
حالا که تهیونگ رفته بود جیمین و یونگی میتونستن دربارهاش صحبت کنن. دربارهی اتفاقات تلخ این مدت:
«از وقتی جونگوک مرده خیلی عصبیه.»
«همینطوره. این روزا سخت مشغول آزمایشاتش بود.»
«فکر میکنی امیدی داره؟»
«اره... اگه نداشت چرا اینقدر برای سازمان کار میکرد؟ چرا شبانه روزی روی تحقیقات زنده کردن مردهها کار میکرد؟»
«بیخیال جیمین. اون کارشو انجام داد و نتونست تحقیقاتش رو کامل کنه. دیگه خودش هم امیدی نداره.»
میگفتن... اما خبر از چیزی که توی خونهی تهیونگ میگذشت داشتن؟ نه!
- چهار ساعت بعد -
تهیونگ با خستگی وارد خونه شد.
تو هردو دستش پاکتهای بزرگ و سنگین خرید قرار داشتن. بدن لاغرش خسته از خرید و کارهای بیرون از خونه تا خورده بود و قطرههای عرق از بین موهاش روی پیشونیش میریختن.
وقتی وارد خونه شد با یادآوری اینکه یکی در انتظارشه، پاهای بی جونش توان دوبارهای گرفتن، خریدهاشو توی آشپزخونه رها کرد و پاهاش از پلهها بالا رفتن و بدنش سمت طبقهی بالا کشیده شد.
وقتی در اتاق سفید رو باز کرد و دید گل یخیاش مثل همیشه، به زیبایی و بدون پیراهن روی تخت دراز کشیده، سیمهای بی رنگ بهش وصلن و چشمهاش بدون هیچ روحی باز مونده بودن، به دیوار تکیه داد و نگاهش مشغول دیدن اون شد.
بعد خیره شدن طولانی مدت، از درون نفس عمیقی کشید و گفت، «گل سرد من. هنوزم همونقدر دوست داشتنی هستی. با اینکه قلبت با دستگاه میتپه و بدنت گرم نیست.»
دستشو روی قلبش گذاشت و ادامه داد، «واقعا خوشبحال من. خوشبحال من که تو مال منی. هم بوسیدنی هستی، هم تماشاکردنی و هم آغوشگرفتنی. مردی ثروتمند تر از من تو این دنیا هست؟»
نه پاسخی، نه لبخندی از روی شوق و نه هیچ واکنش کوچیکی از معشوقهاش نصیبش نشد.
جونگکوک بدون کوچیک ترین حرکتی، نگاه خیرهاش رو به سقف سفید اتاق ادامه داد؛ اما تهیونگ یک ذره هم ناامید نشد و نزدیک تر رفت.
«امروز بالاخره از شر اون دکترای روانی خلاص شدم. بهشون گفتم دیگه قرار نیست برگردم به سازمان. اخه دیگه اهمیتی هم نداره. همهی اطلاعات رو دارم و میتونم برای تو استفادهاش کنم.»
بدن خستهاش رو کنار بدن سرد و بی حال معشوقهاش انداخت و دستشو دور کمر باریک جونگکوک حلقه کرد.
«فقط یکم دیگه صبر کن تا همه چیزو درست کنم. کاری میکنم دوباره سر پا بشی.»
بدنشو به سینهاش فشرد و به کشیدگی سیمها اهمیت نداد. محکم پشت گردن جونگکوک نفس کشید و گونهاش رو به شونهی محکم و سرد معشوقهاش چسبوند.
«دیگه نمیخوام سرد باشی، نمیخوام لال باشی، نمیخوام راستای نگاهت فقط به اون سقف لعنتی باشه. میخوام مثل چند سال قبل بتونی با برق چشمهات بهم نگاه کنی.»
بوسهای سوزان به گردن پسر جوان تر زد، و گرمای نفسشو روی بدن رنگ پریدهی پسر فوت کرد.
«میخوام بهت گرما بدم. احساس بدم. میخوام یکاری کنم سرخ بشی، هیجان زده بشی و برام حرف بزنی. میخوام اون برق سابق رو به نگاهت برگردونم.»
جونگکوک همچنان هیچ واکنشی به پروفسور کیم نشون نداد. انگار تهیونگ وجود نداره، حتی پلک هم نزد.
من قراره دوباره سرخ شدنات بعد از بوسیدنت رو برگردونم جونگکوکا.»
دستاشو روی پوست بازوهای ترک خوردهی معشوقهاش قرار داد. انگشتای دست راستشو به آرومی پایین و پایین تر آورد و روی رد تتوهای رنگینش کشید.
«تتوهات کمرنگ شدن. باید تمدیدشون کنم مگه نه؟»
جونگکوک سرد بود و بی توجه، بدنش سنگین بود و تکون دادنش زور زیادیو میطلبید اما لبخند پررضایت پروفسور کیم از روی لبهاش کمرنگ نمیشد.
وقتی دستگاه، قطع ارتباط رو نشون داد و صدای بوق ممتدی رو پخش کرد، جسم جونگکوک فورا شروع به تغییرات کرد.
اخم بین ابروهای تهیونگ نشست. پروفسور کیم سریع از جاش برخاست و کنار معشوقهی از حال رفتهاش زانو زد، جونگکوکی که با چشمهای باز داشت علائم حقیقیاش رو بیشتر نشون میداد.
روال طبیعیای که نشون دهندهی زنده نبودن، تجزیه و نتپیدن قلبش بود.
پروفسور کیم باید باز هم برای دهمین بار بدن معشوقهاش رو سرپا میکرد.
کدوم یکی از آدمهای بیرون از خونه میدونستن پروفسور کیم، در حال جان بخشیدن به جونگوکه؟ نمیخواست هیچکس بفهمه تا وقتی که جونگوک رو سرپا کنه و به همه نشون بده مرگش یه شوخیهی لعنتی بیش نبود.