☁️

☁️

Yama

چانگبین : هیونجین باید با هم جدی صحبت کنیم امروز بعد از ظهر ساعت چهار همون جای همیشگی میبینمت .

هیونجین : با...( بوق)

قطع کرد ؟ چرا ؟ نکنه ، نکنه فهمیده ؟ یعنی امکانش هست ؟ اما چطوری ؟

جیسونگ : کی بود ؟ چرا رفتی تو فکر ؟

هیونجین : هوم ؟ چانگبین هیونگ بود .

جیسونگ : جالب شد ، چی گفت که رفتی تو فکر ؟

هیونجین : گفت ساعت چهار برم ببینمش ....

جیسونگ : خب چرا تو رفتی تو فکر ؟

هیونجین : میشه اینقد سوال نپرسی ؟ مگه خودت کار و زندگی نداری ؟

جیسونگ : زندگیم رو که دارم میکنم کارمم فضولی تو کار بقیه اس هنوز متوجه این قضیه نشدی ؟

پوفی کشیدم ، کل کل کردن با این احمق هیچ نتیجه ای نداره چون هرگز قرار نیست آدم بشه ....

یه ساعت نگاه کردم یک بود هنوز وقت زیاد بود به سمت حموم رفت دوش گرفتم و اومدم بیرون لباسهام رو آماده و کردم و موهام رو به سختی با کمک جیسونگ درست کردم و بعد لباسهام رو پوشیدم و رفتم ، یکی از عادتهام بود همیشه دوست داشتم زودتر از بقیه به محل قرارمون برسم و این واقعا برام جذابیت داشت نگاهم رو به ساعت گوشیم انداختم ، ساعت سه و نیم بود در رو باز کردم و وارد کافه شدم بوی تلخ قهوه توی هوا جولان میداد و با قطعه ملایم پیانو آرامش رو به آدم تزریق میکرد به سمت میزی که همیشه محل نشستنمون بود ، دورترین نقطه و غیره قابل دیدترین مکان به راه افتادم که متوجه شخصی شدم که پشت میز نشسته با اخم به سمتش راه افتادم اما بلافاصله فهمیدم که چانگبین هیونگه لبخندی زدم و پشت میز نشستم سرش رو بالا آورد نگاه جدی و کمی سردش رو بهم دوخت ناخودآگاه ترس و استرس توی وجودم ریشه زدن و آروم لب زدم : سلام ...

چانگبین : سلام راستش از اونجایی که سلیقت رو میدونم خودم برات سفارش دادم پس سریع میرم سره اصل مطلب .

ترس رو به وضوح با تمام سلولهای بدنم حس میکردم ....

مردد لبهام رو به حرکت وادار کردم : ب..باشه ، خب چی میخوای بگی هیونگ ؟

چانگبین : راستش ....

گارسون همراه سفارش ها اومد و بعد از تحویل دادنشون رفت همونطور که آیس آمریکانو رو برمیداشتم به سمت چانگبین هیونگ برگشتم و گفتم : راستش ؟

لیوان رو به لبهام نزدیک کردم ...‌

چانگبین : راستش من بهت علاقه مندم بیا قرار بزاریم .

از شدت شوک چیزی که شنیدم دهنم باز موند و تمام آمریکانو هم از بین لبهام به پایین جاری شدن ، این یه سکانس از یه فیلمه ؟ چطوری باورش کنم ؟

چانگبین هیونگ به سرعت به سمتم اومد و دستمال به دست مشغول پاک کردن صورت و لباسم شد و زیر لب شروع به غر زدن کرد ...

چانگبین : منکه بهت نگفتم برگات بریزه گفتم که بدونی و باهام بیای سره قرار وگرنه از یه راه دیگه وارد بشم این چه طرزه رفتار بود ؟

با قیافه شبیه علامت سوال زمزمه مانند گفتم : چه راه دیگه ؟

چانکبین : مجبورت کنم باهام بیای سره قرار .

و بعد یه لبخند زد آب دهنم رو به سختی قورت دادم و سری تکون دادم باورم نمیشد کراشم بهم اعتراف کرده باشه ...

هیونجین : خب پس فکر کنم نیازی به راه دوم نداری چون من همین الانش هم دوستت دارم ...

لبخندی زد و بغلم کرد ، سرش رو کمی پایین آورد و دم گوشم لب زد : از تصمیمت پشیمونت نمیکنم ....

لبخندی زدم با اطمینانی که سرچشمه از قلبم میگرفت لب زدم : میدونم ، بهت اعتماد دارم ....

و این آغاز ما بود آغازی که شیرینش تمام اون کافه رو پر کرد و من و تو رو که مدتها توی سکوت بودیم تبدیل به ما کرد ....

Report Page