...
Del_rnخیره شده به ساختمون بلند روبهروش ، شاید بهتر بود تنها نمیومد
آسانسور که میره بالا، خیره میشه به خودش توی آینه، یعنی برگردم؟
جلوی در قهوه ای رنگ چوبی متوقف میشه ، کاش حداقل با مامان میومدم
نشسته روی صندلی های آبی رنگ توی سالن کوچیک، منتظره که نوبتش بشه، چهره ی مامانش با یک لبخند تمسخرآمیز گوشه ی لبش توی ذهنش نقش میبنده درحالی که بهش میخنده و حرفاشو جدی نمیگیره. شونه هاشو میندازه بالا ، بالاخره که چی باید تنهایی اومدن اینجارو هم تجربه میکردم انگاری
منشی صداش میزنه ، سرشو میاره بالا و نگاهش میکنه ، ی دختر جوون با موها و چشمای عسلی که با مهربونی نگاهش میکنه و بهش میگه : بفرمایید نوبت شماست
نشسته رو به روی دکتر ، برخلاف چیزی که توی ذهنش بود ی دکتر پیر و خیلی جدی نشسته بود رو به روش،
دکتر اول ضربان قلبشو گوش میده و ابروهاش میپره بالا بعد میگه دراز بکش روی تخت و یک ماسماسکو فشار میده زیر سینش و به تصویرهای قلبش نگاه میکنه و اخماش میره توی هم
دو ساعتی میشه که از اونجا اومده بیرون ، حرفای تلخ دکتر توی مغزش تکرار میشه
دیگه لبخند نمیزنه، چشمای خوشگلش دیگه برق نمیزنن ، روسری نامرتبش و خاکی که نشسته روی کفشهاش دیگه براش اهمیتی نداره ، فقط چندتا سوال توی ذهنش تکرار میشه، سه ماه اونقدر زیاد هست که بشه کارایی که دوست دارم رو بکنم؟ بهشون بگم چند ماه بیشتر پیششون نیستم ؟ ناراحت میشن؟
جواب سوال سومشو میدونست، مطمئن بود نه تنها ناراحت نمیشن بلکه خوشحال هم میشن که دختری که به دنیا اومدنش ناخواسته بوده و توی زندگی فقط براشون سربار بوده داره واسه ی همیشه از پیششون میره !