🍓🍓
HanaPart 2
تهیونگ
پارسال تولدشو فراموش کرده بودم اما برای امسال برنامه ها چیدم.مطمئنم آ.ت خیلی خوشحال میشه.کارام خیلی طول کشید دیروز بهش گفته بودم شام خونه نمیرم الا هم ناهارو پیچوندم.هفته پیش ازم خاسته بود امروز رو بمونم پیشش اما پیچوندمش به روم نیاوردم اما متوجه غم توی نگاهش شدم.این چند روزه عمدا کمتر باهاشم وکمتر براش وقت میزارم که بهم شک نکنه.شوخی که نیست از یه ماهه پیش برای امروز برنامه چیدم آ.ت هم خیلی باهوشه مطمئن بودم که زود تر از چیزی که فکرشو می کنم متوجه میشه برای همین تصمیم گرفتم یه مدت باهاش سرد برخورد کنم که شک نکنه.البته برای منم خیلی سخته که اینطوری رفتار کنم اما برای قافلگیر کردنش مجبورم.
بلخره کارا تموم شدو همه بچه ها اومدن.قرار بود نامجون زنگ بزنه به آ.ت و با لحنی که توش غم واندوه موج میزنه بگه که من باهاش یه کار واجب دارم وباید درمورد رابطمون کمی بیشتر حرف بزنیم.اما هرچی زنگ میزد آ.ت اصلا گوشی رو برنمیداشت نگران شدم وبا ماشین به سمت خونه با بیشترین سرعت حرکت کردم.توراه همش به آ.ت زنگ میزدم اما جواب نمیداد با هر بار زنگ زدن بهش انگار نگرانی من هم بیشتر میشد. توراه همش بهش فکر میکردم.نکنه که ...
نه ...نه ...آ.ت هیچ وقت یه همچین کاری نمیکنه اصلا چرا من دارم به یه همچین چیزی فکر میکنم.شاید گوشیشو جایی جا گذاشته.بلخره بعد از چند دقیقه رانندگی رسیدم خونه،چندبار درو زدم اما کسی جواب نداد.دیگه طاقت نیاوردم و درو شکوندم وارد خونه شدم.تند تند اسمشو صدا میزدم که با دیدن قرص هایی که روی میز بود یه لحظه تپش قلبمو حس نکردم.امکان نداشت...یعنی آ.ت من ...
باور نمیتونستم بکنم .آروم آروم به سمت اتاق خوابمون رفتم که دیدم بی جون روی تخت افتاده. بی رمق رفتم کنارش وآروم تو آغوش کشیدمش. اما بدنش هنوزگرم بود. آروم سرمو گذاشتم رو سینش با حس ضربان قلبش که کند تر از همیشه میتپید انگار جان تازه ای بهم داده شده بود.سریع بلندش کردم و گذاشتمش توماشین و به سمت بیمارستان حرکت کردم. به طرز وحشتناکی با سرعت رانندگی میکردم. همش تو راه به آ.ت میگفتم طاقت بیاره. بعد از رسیدن به بیمارستان از یه پرستار کمک خواستم. آ.ت رو با راهنمایی های همون پرستار روی تخت گذاشتم.
منتظر دکتر بودم تا وضع آ.ت رو بپرسم. بلخره دکتر از اتاق بیرون اومد و ازش احوال آ.ت رو پرسیدم.
×:خوشبختانه همسرتون به قدری دارو مصرف نکرده بودن که باعث مرگشون بشه.اما اگه دیرتر میاوردینش بیمارستان به احتمال زیاد تو کما میرفتن خوشبختانه خطر برطرف شده.
با این حرف دکتر نگرانیم کمی برطرف شد.
+:میتونم ببینمش.
×:البته اما نه با این وضع .
به خودم نگاه کردم حق با دکتر بود پریشون بودم. کمی سرو وضعمو مرتب کردم ورفتم داخل پیشش نشستم کم کم پلکاش تکون خورد وبیدار شد.
آ.ت
وقتی بیدار شدم تهیونگ رو کنارم دیدم.اینجا کجاست؟تهیونگ اینجا چیکار میکنه؟مگه کار نداشت؟
میخواستم سوالایی رو که تو سرمه رو بپرسم که با باز کردن دهنم درد بدی تو سرم پیچید از درد ناله ای کردم. تهیونگ نگران بلند شد ودکتر رو صدا زد.
راوی
آ.ت بعد یه روز از بیمارستان مرخص شد و برای تهیون دلیل مصرف اون همه دارو رو توصیح دادوتهیونگم مجبور شد برای قافلگیر کردنش کمی برنامه هاشو تغییر بده.
تمام🌹