...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

نیستم.بصبرید:

#پارت_۴۳۸

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


مقابل آینه ایستادم تا اگه آثاری از جرم رو بدنم دیدم به فکر چاره ای واسه مخفی کردنش باشم....

ترس من از موندن آثار بوسه هامون بود....از خونمردگی ها....

ایمان پشت سرم ظاهر شد...دکمه های پیرهنشو تند تند بست و بعد با کلافگی رو به منی که بیشتر از نیم ساعت مقابل آینه ایستاده بودم کرد و گفت:

-چیه هی جا جای بدنتو تو آینه نگاه میکنی....!؟؟ اومدی پزشکی قانونی !؟؟

کش توی جیبمو درآوردم....موهامو دم اسبی بستم و گفتم:

-خب میتزسم جای خونمردگی رو بدنم باشه...نمیخوام امیرحسین یا عمه یا بقیه ببینن.....

دستمو کشید و منو برگردوند سمت خودش و گفت:

-نیست....خیالت راحت....من اصلا گردنتو میک نزدم....

-واقعااا!؟؟؟

-آره بابا.....بوسو بده بریم بیرون.....

سرشو آورد جلو و لبامو بوسید....

شالمو رو سرم انداختم واز خونه زدم بیرون...وقتی داشتیم از پله ها پایین میومدیم پرسید:

-میای خونه ی ما یا میری خونه خودتون !؟؟؟

-بستگی داره

-به چی!؟

-به اینکه یلدا کجا باشه....

-بلدا خونه ماست!

بازوش رو گرفتم و گفتم:

-پس میام اونجا....

باهمدیگه رفتیم سمت خونشون....آقا رحمان که تازگی ها برگشته بود هی قربون صدقه یلدایی میرفت که خودشو واسه باباش لوس میکرد......

اگه یلدا صدرصد عزیز بود حالا صدو چهل درصد عزیزترشده بود چون تو شکمش یه کره خر خوشگل موشگل بود که تا به دنیا اومدنش زمان زیادی هم باقی نمونده بود.....

با صدای بلند گفتم:

-سلااااام.....

آقا رحمان که داشت برای یلدا آب میوه میگرفت گفت:

-به به....عروس گلم...دخترقشنگم....یاسمن ملوسم....بیا که پدرشوهرت خیلی دوست داره....

خندیدمو گفتم:

-چطور مگه !؟

با اشاره به آبمیوه گیر گفت:

-چون تازه داشتم آبمیوه آماده میکردم.....

زبونمو رو لبهام کشیدمو دستمو رو شکمم و بعد رفتم و رو صندلی کنار یلدا نشستم و گفتم:

-ممندن عمو رحمان.....

ایمان از خوردن آب میوه استقبال نکرد...رفت توی اتاقش و چند دقیقه بعد درحالی که لباسهای دیگه ای تنش بودن اومد بیردن....

براش یه کار پیش اومد و بدون اینکه توضیحی در موردش بده رفت بیرون.....

آقا رحمان هم بعد آماده کردن آب میوه ها به عشق گل و گیاهاش رفت توی حیاط و باز من موندم و یلدا.....

آبمیوه اش رو تا ته و یه نفس خورد....به لیوان خالی و ظزف پر پوست و هسته ی میوه نگاه کردمو گفتم:

-بخدا الکی اسم من بد در رفته هاااا.....تو که بیشتر از من میلونبونی!!!

پشت دستشو رو لبهای تَرش کشید و جواب داد:

-بدجنس نشو....بچه داداشتو هم حساب کن....همه چیزارو اون میخوره .....

-الان قانع شدم.....

با کرختی کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم.....گوشه تیشرت تنم رفت بالا و جای دندونای ایمان رو شکمم از چشم یلدا دور نموند....

چشمامو تنگ کرد و گفت:

-ای نااااااااجنس......واسه همین دیر اومدی آره!؟

چون اولش متوجه نشدم داره چی میگه پرسشی نگاهش کردمو بعد گفتم:

-چی؟؟

-نخودچی! بعد رفتن من درحال عشق و حال بورین اره!؟

سینه سپر کردمو جدی گفتم:

-نه!

با دست پیرهنمو داد بالا و گفت:

-آره از این آثار روی شکمت مشخص.....

سرمو خم کردم و به جای بوسه ها و گازهای ایمان رو پوست سفید تنم نگاه کردمو بعد که فهمیدم راه در رویی وجود نداره پشت کله امو خاروندمو گفتم:

-کار غیر منشوری انجام ندادیم جون تو.....

چپ چپ نگام کرد و گفت:

-برو خودتو گول بزن.....میگم یاسی.....پایه ای یه چیز باحال بهت نشون بدم !؟ یه چیزی که در واقع متعلق به خودت.....!؟؟؟نظرت چیه!؟

-کنجکاو گفتم:

-چی هست!؟

-خودت باید ببینی.....

-باشه بریم ببینیم.....

با احتیاط از روی صندلی بلند شد و بعد همراه هم رفتیم سمت اتاقش.....

من روی تخت نشستم و یلدا تو کمدش دنبال چیری میگشت که کنجکاوی منو تحریک کرده بود...

چند دقیقه بعد با یه صندوقچه ی کوچیک چوبی اومد سمتم و کنارم روی تخت نشست.....

درش رو باز کرد و یه جعبه کوچیک دیگه بیرون آورد و بعد اونو به طرفم گرفت و گفت:

-اینو مامانم از مشهد گرفت.....این از حالا به بعد مال توئه....

یه انگشتر بود....یه انگشتر خیلی زیبا....همونی که متو یلدا یبار شیطونی کرریمو از توی اتاق ایمان دیدش زدیم...

سرمو بلند کردمو گفتم:

-حالا چرا مال من !؟

صورتش یکم غمگین شد....آه عمیقی کشید و گفت:

-مامانم اینو نگه داشته بود برای روزی که بده به زن ایمان....خب اون روز رسیده و این انگشتر باید مال تو بشه....

چشمام روی اون انگشتر زیبا و طلا به گردش در اومد.....

انگشتری که قبلنها همیشه فکر میکردم قراره برسه به مینا.....اما حالا قسمت خودم شده بود...

لبخندی به پهنای صورت زدم و گفتم:

-واقعا از حالا به بعد مال من !؟؟

سرشو تکون داد و گفت:

-آره....مال تو......

لمسش کردمو سرانگشتمو رو نگین خوشگلش کشیدم.....

این انگشتر ثابت میکرد آینده چقدر غیر قابل پیش بینی..... من اون زمان وقتی داشتم قایمکی این انگشترو دید میزدم هیچوقت یه درصد هم فکر نمیکردم یه ردز این انگشتر مال خودم


بشه درحالی که نامزد رسمی ایمانم.....

سرمو بلند کردم....

لبخندی به پهنای صورت زدمو یلدا رو درآغوش گرفتم.....

Report Page