🐰🐰

🐰🐰

Hana

Part 2


وقتی رسیدم خونه به شدت سردرد داشتم وتنها چیزی که حالم بهتر می‌کرد یه دوش آب گرم بود.رفتم تو حموم و دوش گرفتم. بعد از خارج شدن از حموم تصمیم گرفتم کمی بخوابم پس خودمو بی مقدمه پرت کردم روتخت وخیلی طول نکشید که خوابم برد. نمیدونم چقدر خواب بودم اما وقتی بیدار شدم کلا هوا تاریک شده بود.با زور وبه سختی از روتخت بلند شدم و چراغارو روشن کردم .بدنم خیلی سنگین شده بود.کلافه بودم چون هنوز خسته بودم .خوابم میومد از تو کیفم گوشی رو برداشتم. یکی بهم پیام داده بود‌.پیامو باز کردم از طرف جیمین بود.


متن پیام:چاگیا،امشب برای شام چیزی درست نکن میخوام بریم بیرون وباهم وقت بگذرونیم. 


سرم به شدت درد می‌کرد برای همین دیگه جواب جیمین رو ندادم و برگشتم روی تخت اما حالم بدتر از این حرفا بود که بتونم بخوابم.گوشیم زنگ خورد اما توان برداشتنش رو نداشتم. کم کم چشمام سنگين شد وبه خواب عمیقی فرو رفتم.




جیمین


برای بار پنجم بهش زنگ زدم برنمیداره حتما اتفاقی افتاده.آ.ت هیچ وقت همچین کاری نمی‌کرد حتی اگه ازدستم خیلی عصبانی میشد حداقل جواب پیاممو میداد یا یه چیزی برام میفرستاد.

با نگرانی سوار ماشین شدم وخودمو به خونه رسوندم وقتی در خونه رو باز کردم دیدم خونه تو تاریکی فرو رفته اما آ.ت که از تاریکی می‌ترسید.چند بار با نگرانی صداش زدم وقتی دیدم جواب نمیده همه اتاق هاروگشتم و بلخره بیهوش روی تخت پیداش کردم.نگران به سمتش هجوم بردم دستمو گذاشتم روپیشونیش. خیلی داغ بود داشت تو تب میسوخت.سریع زنگ زدم به دکتر.دکتر هم خیلی سریع خودشو رسوند وآ.ت رو مایینه کرد.بعد از تموم شدن مایینه آ.ت، با نگرانی به دکتر چشم دوختم.دکتر که متوجه وضع من شد با لحنی که سعی داشت بهم آرامش رو منتقل کنه 

گفت:نگران نباش حالش خوبه فقط کمی ظعیف شده و سرما خورده.بهتره این چند روزه خوب مراقبش باشی تا حالش بهتر بشه.

وبعد با لبخند نسخه رو بهم داد وتاکید کرد دارو هاشو سر وقت بخوره.بعد از خریدن دارو های آ.ت دوتا آمپولی که داشت توجهم رو به خودش جلب کرد.آ.ت خیلی از آمپول میترسه خدا میدونه که قراره چطور بهش آمپول بزنم.وقتی رسیدم خونه اول به آ.ت سر زدم که دیدم بیدار شده.خیلی زود آمپولارو قائم کردم تو جیبم وآروم رفتم نزدیکش پیشونیشو بوسیدم وآروم بهش گفتم خیلی نگرانم کردی آ.ت .همین که حرفمو شنید لبخند شیرین وتودلبرو ای روی لباش نشست.

آروم رو تخت کنارش دراز کشیدم وآ.ت رو به آغوش کشیدم همزمان خیلی نامحسوس یکی از آمپولارو از تو جیبم در آوردم.با آ.ت کمی حرف زدم وسرگرمش کردم. باید یه جوری اون آمپولو بهش میزدم اما خب همینطوری بی مقدمه هم نمیشد ممکنه بود بهش شوک وارد شه ویا هم حتی ناخواسته بهش آسیب بزنم.

+:آ.ت ازت یه سوال دارم.

_:چی؟

+:بهم چقدر علاقه داری؟

_:خیلی زیاد.


شروع خیلی خوبی بود.


+:حاظری بخاطر من چیکار کنی؟

_:بخاطر تو حاظرم هر کاری بکنم.

+:یعنی حاظری بخاطر من درد بکشی؟

این سوال رو درحالی که داشتم آروم آروم آمپولشو آماده کردم پرسیدم.

_:آره،حاظرم درد بکشم.

وقتی این حرفشو شنیدم شروع به کشیدن خط های فرضی با انگشتام روی کمر وکش شلوارش کردم. بعد چند ثانیه صورتمو نزدیک صورتش کردم و آروم بهش گفتم:پس وقتشه ثابتش کنی.

وهمزمان شلوارشو پایین کشیدم. میخواستم آمپولشو بزنم که یادم افتاد آ.ت وقتی متوجه درد آمپول بشه حتما یه جیغ بنفش میکشه.برای همین همزمان با زدن آمپول بهش آروم لبشو به دندون کشیدم و شروع به میک زدنش کردم.وقتی درد آمپول تو پاش پیچید تقلا کرد که ولش کنم اما من باید اون آمپولو بهش میزدم.آخراش بود که آ.ت ناله کرد دلم برای ناله کردنش ظعف رفت اما چاره ای نداشتم.بعد از اینکه آمپولشو زدم آروم کنار گوشش زمزمه کردم:ازت ممنونم که عشقتو نسبت بهم نشون دادی.

اون شب تاصبح تو بغل من خوابید ومن تا صبح موهاشو نوازش میکردم.




تمام🌹

Report Page