••••
Leetelma
- تهیونگی.
تقهای به درب اتاقش خورد و هایبرید بالشش رو بیشتر بغل گرفت. بغض حتی از لب های جلو اومدهاش هم مشخص بود. طوری که غر زد:
- نمیخوام برو. دیگه دوستت ندارم.
لپهاش رو باد کرد و با اخم، به درب زل زد. انگار که میتونست مرد رو واقعا ببینه.
- اما من برای تهیونگی شکلات و آبنبات خریدم. نیام تو؟
آبنبات، شکلات... وسوسه انگیز بودن. هایبرید روی تخت غلتید و کمی فکر کرد. میذاشت بیاد داخل یا نه؟
- شکلات و آبنباتو بنداز توی اتاق خودت برو نمیخوام بیینمت جونگو!
زبونش رو بیرون آورد و باز هم رو به درب بسته تکون داد. چشمهای درشتش درست زل زده بودن به درب تا باز بشه و آبنبات و شکلاتش رو ببینه. اما به جای اونها، جونگوکی رو دید که دربو باز کرده و با خریدهای جدید و خوشمزهی توی دستش وارد اتاق میشه.
- گربهی صورتی من ناراحته؟ اما من کلی شکلات و ابنبات گرفتم که بهش بدم.
تهیونگ، صورتش رو از جونگوک برگردوند. قصد داشت با این کار بچهگانه میتونست ناراحتیش رو نشون بده.
- من کل شب منتظر اومدن جونگو بودم ولی اون توی دفترش داشت کار میکرد. باهاش حرف نمیزنم.
صاحبش، به آرومی خندید و با گزیدن لب، صدای خندهاش رو مهار کرد. پلاستیک خریدها رو روی تخت گذاشت و خودش هم جایی نزدیک به هایبرید نشست.
- بذار ببینم اینجا چی داریم. انگار خیلی خوشمزهان. در حدی که حتی ناراحتی تهیونگی هم برطرف کنن.
پلاستیک خریدهاش رو باز کرد و یک به یک شروع به بیرون آوردن خریدها کرد. طوری صداشون میداد که ببینه چطور تهیونگ از گوشهی چشم نگاهش میکنه.
- یه شکلات.
یکی دیگه از شکلاتهای مورد علاقهی هایبریدش رو بیرون آورد و ادامه داد:
- یه شکلات دیگه.
سر تهیونگ کم کم به سمتش برمیگشت و با چشمهای بزرگ و درشت نگاهِ خریدها میکرد.
- تازه اینجا آبنبات هم داریم... ببین!
ده آبنباتی که گرفته بود رو بیرون آورد و روی تخت قرار داد.
- دیگه چی داریم؟ ببین این شیرتوت فرنگی رو! شبیه توئه.
تهیونگ، به سمتش پرید و بالش رو رها کرد. دست به شکلات روی دست جونگوک رسوند و با سرعت اون رو ازش گرفت.
بازش کرد و تکه شکلات رو توی دهانش قرار داد. سعی داشت اون رو توی دهانش کم کم مزه کنه و با لذت چشمهاش بسته شد. جونگوک به خوبی میدید که گوشهاش بلند شدن و باعث شدن به خنده بیوفته.
- حالا تهیونگی ناراحت نیست؟
سر هایبرید به عنوان جواب منفی حرکت کرد و گفت:
- اگه جونگو قول بده کار دیشبش رو الان انجام بده نه. نمیدونی چقدر ناراحت شدم وقتی نیومدی.
این جونگوک بود که پاهای هایبرید رو لمس کرد و گفت:
- حتما!