••••

••••

Leetelma



توی اعماق جنگل، میون آلفاهای پک‌ خودش گیر افتاده بود. مشعل‌ها توی دست همه بود و دورش رو محاصره کرده بودن.

چرا هیچکس به احساساتش توجه نمی‌کرد؟ چرا هیچکس به لرزش شونه و دست‌هاش و اشک توی چشم‌هاش توجه نمی‌کرد.

به جای توجه، آلفاهای پک برای گیر انداختنش اینجا بودن و یکی از بینشون داد می‌کشید:

- تهیونگ حماقت‌ نکن! برگرد ما بهت احتیاج داریم. اگه بری و مثلا خودت رو نجات بدی ما نابود می‌شیم. پک پدرت نابود میشه. باید برگردی و راضی به پیوند با اون آلفا بشی. دستتو بده بهم.

آلفای سفید پوش، به همراه مشعل توی دست، اومد جلو تا دست‌های تهیونگ رو بگیره و قانعش کنه به برگشت. اما امگا جیغ بلندی کشید و در پی اون به عقب قدم گذاشت.

- نزدیک نیا یونگی! من به اون پک برنمیگردم. فقط بذارید برم... بهشون بگید تهیونگ فرار کرده.

نالید و لحنش هیچ فرقی با التماس نداشت، قدم‌هاش لحظه به لحظه عقب تر می‌رفت تا اینکه ناخودآگاه دست‌هاش توسط دو آلفای پشت سرش گرفته شد.

- ولم کنید... ولم کنید! بذارید برم... خواهش می‌کنم!

الفا‌ها دست‌هاش رو به محکم‌ترین حالت ممکن‌ گرفته بودن، تهیونگ زانوهاش رو خم می‌کرد و خودش رو به عقب هول میداد تا بردنش سخت تر بشه. نمی‌خواست بره! نمی‌خواست داستان آزادیش توی همین نقطه از زندگی تموم بشه. مگه چه گناهی داشت که اینقدر بد شانس بود؟

- خواهش می‌کنم... یونگی بگو ولم‌ کنن!

التماس دیگه‌ای کرد اما قبل از گرفتن جواب منفی، برای هزارمین بار، وقتی میون آلفاهای مشعل به دست در حال نزدیک شدن به پک بود، درخت‌های جنگل شروع به حرکت کردن.

انگار باد شدیدی در حال وزیدن بود و جنگل خشم رو نشونشون میداد.

تا جایی که همه از حرکت متوقف شدن و آتش مشعل‌ها فاصله‌ای تا خاموشی کامل نداشت. تا جایی که بالاخره اژدهای بزرگی باعث وحشت همه‌اشون شد و بالای سرشون به پرواز در اومد.

همه دست‌های تهیونگ هم رها و در حال فرار بودن. اژدها با فاصله‌ی کمی ازشون روی زمین متوقف شد و با بال‌هاش، امگای گریون رو به آغوش گرفت.

دود از همه جا بلند می‌شد و با یک فریاد گوش خراش از سمت اژدها، کم کم پیکرش کم رنگ می‌شد و اون بدن بزرگ اژدها جای خودش رو به بدن یک انسان می‌داد. یک مرد زیبا!

کسی که دست‌هاش رو دور گردن تهیونگ انداخته بود و با چشم‌هایی پر از خشونت و عصبی نگاه اون الفاهای مشعل به دست می‌کرد.

اون همین حالا از یک اژدها به یه مرد تبدیل شده بود؟ درست شبیه گرگینه‌ها که از گرگ به یک انسان تبدیل میشدن؟

- این امگای زیبا، جفت حقیقیِ منه. کدوم یکی از شما احمقا جرات کرد اینطور قلبش رو ناآروم کنه؟


انگار داستان آزادیش، نه تنها به اتمام نرسیده بود، بلکه به تازگی در کنار این آژدهای وحشی و عصبی، شروع شده بود.

Report Page