••••
Leetelma[ قبل از خوندن، به هشدار توجه کنید. ]
صدای موسیقی گوش نواز توی کاخ پیچیده شده بود. تا جایی که فرد تازه از راه رسیده و چمدون به دست، به طبقهی دوم بره و بین چهارچوب درب بایسته
عصا به دست داشت و چمدون رو روی زمین قرار داد. لبخندش حاصل خیره شدن به مرد جوانی که پشت پیانو نشسته بود، بود.
غرق در موسیقی گوشنوازشش شده بود. طوری که انگشتهای تهیونگ روی پیانو میرقصید به شدت برای اون مرد سی ساله اغواکننده بود.
نفس عمیقی کشید و با پایان یافتن موسیقی، زبون باز کرد:
- پیشرفت بزرگی در حرکت انگشتهات پیداست مرد جوان. انگار خیلی خوب به حرف استادت گوش دادی.
حواس تهیونگ رو به صدای خودش جلب کرد اما وقتی اون خواست با هیجان شدید، از پشت پیانو بلند بشه، دستهای آقای جئون روی شونهاش قرار گرفت و باعث شد دوباره بشینه.
- بشین. بشین جانِ من.
با اینکه تهیونگ رو مجبور به نشستن کرده بود اما صدای از سر هیجانش رو به خوبی مینشید.
- خیلی دیر اومدید اقای جئون! سه روز دیرتر اومدید و کم کم نگران میشدم.
- از یه جهانگرد بیشتر از این انتظار نمیره.
با یک جملهی تکراری تهیونگ رو قانع کرد که برای این غیبت گلایه نکنه. در عوض یک دستش به سمت پیانو رفت و شروع کرد به یک دستی زدن اون.
- درسهایی که داده بودم رو به خوبی یاد گرفتی مرد جوان.
صدای پیانو توی گوش هر دوشون پیچید و وقتی سر تهیونگ، به خاطر هیجان بالا اومد و تونست بعد از مدتها صورت آقای جئون رو ببینه لبهاشون به هم پیوند خوردن.
حالا چشمهای هر دو بسته شده بود، دست تهیونگ هم به زیر دست آقای جئون روانه شد و هر دو همزمان، مشغول پیانو و بوسیدن هم شدن.
آقای جئون... چطور تونسته بود به مدت یک هفته، باز هم پسرکش رو تنها بذاره؟
اون جهانگرد سی ساله، حالا خیلی خوب در حال بوسیدن و رفع دلتنگی بود. درست مثل همیشه. درست مثل این چند سالی که تهیونگِ پونزده ساله رو به عنوان فرزندخونده از پرورشگاه بیرون کشیده بود و سرپرستیش رو برعهده داشت.
- لبهات شیرین تر شدن مرد جوان!