🍓🍓

🍓🍓

Hana

داشتم تلوزیون نگاه میکردم اما با اینکه سریال مورد علاقم داشت پخش می‌شد حواسم نبود ونمیفهمیدم دارم چی نگاه میکنم. خیلی ناراحت بودم. فکر میکنم تهیونگ یادش رفته که امروز تولدمه.آخه امروز اصلا بهم توجه نمیکنه.حتی بهش گفتم بیاد باهم بریم بیرون حداقل یه دور بزنیم و باهم بستنی بخوریم اما گفت نه.احساس اضافه بودن میکنم...

آخه چرا باید تولد منو فراموش کنه. تو همین افکار بودم که صدای گوشیم منو به خودم آورد.گوشیرو از روی میز برداشتم وبه صفحش نگاه کردم.پیام از طرف تهیونگ بود.


متن پیام:سلام،آ.ت امروز نمیتونم برای ناهار بیام،متاسفم. اما تمام تلاشمو میکنم فردا برات جبران کنم.


اه، اینم ازاین دیگه حتی شانس ناهار خوردن باهاش رو ندارم.چشام پر از اشک شده بود. یعنی واقعا یادش رفته بود؟؟؟

ولی پارسال بهم قول داده بود.قرار بود امسال برام جبران کنه.

از این بی توجهیش خسته شده بودم.بی توجهی که دقیقا با امروز میشد یه هفته.واقعا چطور ممکنه چقدر قبلا خوب بودیم.چقدر مهربونتر بود.چقدر بیشتر باهم حرف میزدیم چقدر بیشتر باهم وقت میگذروندیم اما حالا...

روی تخت خودمو پرت کردم نمیدونم چقدر گذشت که کم کم چشام گرم شدو خوابم گرفت.حدود یه ساعت بعد باسر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. چرا اینقدر سرم درد میکرد؟بازور وزحمت زیاد خودمو به جعبه دارو ها رسوندم یه مسکن برداشتم وخوردم اما اثر نکرد.دومی مسکن رو هم خوردم که سر دردم قطع بشه اما بازم سرم درد داشت.نمیدونم چندتا دیگه قرص خورد اما به قدری بود که پلکام سنگين بشن و رغبت زیادی به خوابیدن پیدا کنم.بعد حدود پنج دقیقه گوشیم شروع به زنگ زدن کرد دلم میخواست برم گوشیمو بردارم اما نمیتونستم پلکام خیلی سنگینی می‌کرد علاوه بر اون بدنم هم خیلی سنگین شده بود.گوشی چندبار زنگ خورد اما من حتی توان باز کردن پلکامم نداشتم.کم کم همه جا تار شدو ...







ادامه دارد....

Report Page