🌘

🌘


خشاب رو با دونه دونه هل دادن تیر ها داخلش پر کردی و با پات در ورودی کلیسا رو هل دادی. نگاهت مستقیم به محراب افتاد و با صدای برخورد کف پوتینت به زمین سرامیکی کلیسا نگاه عروس و بعد معشوقت به سمتت بازگشت.

بدون مکث اسلحت رو به سمت دختر نشونه رفتی و پوزخند نصفه ای زدی. صدات رو تا حد زیادی بالا بردی و بی توجه به داد تهیونگ انگشتت رو روی ضامن اسلحه فشردی. "عروسیت مبارک!"

اسلحه صدای تقی داد و تهیونگ به سرعت خودش رو سمت دختر جلوش کشید تا خودش رو سپرش کنه. هردوشون به پایین کشیده شدن و به زمین افتادن. حضار جیغی کشیدن و به خونی که از گلوت بیرون میریخت و نگاه میکردن. پوزخندت رفته رفته پررنگ تر شد و روی زمین افتادی. به معشوقت که برای نجات جون یکی دیگه جلوی تیری که به سمت خودت شلیک کرده بودی پریده بود نگاه کردی و سرفه ی بلندی کردی. صورتت به کف سرد کلیسا کوبیده شد و سوزش شدیدی توی قلب و گلوت پیچید.

تهیونگ با درک موقعیت وحشت زده به سرعت سمتت دوید و جلوت زانو زد. اشک هاش روی گونه هاش جاری شده بود و ترسیده سرت رو توی بغلش کشید:نه نه...نه...خ..خواهش میکنم..اینکارو با من نکن...

هق هق بلندی کرد و همونطور که سرت سبک و سرد شدت رو داخل بغلش میفشرد داد کشید و کمک خواست. نفس خفه و کوتاهی کشیدی. برای اخرین بار به صورت معشوقت خیره شدی و با لبخند کمرنگ شده ای،دستت رو به گونش رسوندی. اشک هاش رو با انگشت های خونیت پس زدی و تلاش کردی که حتی پس از پایین افتادن دستت و قطع ضربان قلبت،چشمات رو نبندی تا بتونی به صورتش نگاه کنی.


💔از دستش دادی. هم زندگیت و هم معشوقت رو. اگرچه،هردو به یک معنی بودن‌.💔

Report Page