...

...

Vantea

Vantea: پشت میز کارش نشست ، نیم ساعت بخاطر هوای بد و بارونی دیر کرده بود ، خوشبختانه یا بد بختانه مدیر چویی هر وقت دختر رو میدید دست وپاشو گم میکرد و به دیر کردنش گیر نمیداد . باخودش ارام گفت: اینم یکی مثل بقیه مردها ، تا یک دختر تنها میبینن هل میکنن!.. بی اختیار یاد هوسوکش افتاد که به طرز عجیبی از زندگیش رفت ، اون با تموم ادمای زندگیش فرق داشت ، عجیب رفتار میکرد خیلی عجیب.. دخترک بینهایت عاشقش بود اما هوسوک ، گیجش میکرد ! گاهی با نرمی وبا لطافت یک گل با دختر رفتار میکرد وگاهی چون طوفانی سهمگین... گاهی مهربان بود وگاهی چون سنگ بی حس.... گاهی نوازشش میکرد و گاهی ازش کتک میخورد.... احساسات هوسوک برایش قابل پیش بینی نبودند ، برای همین دختر بعد مدتی از هوسوک خواست تا ازهم جدا بشن ! پرونده ها و کاغذ های روی دفتر کار آقای چویی مرتب کرد و نگاهی به ساعت انداخت ، ساعت به کندی میگذشت و این به نفعش نبود ، چند روزی حس میکرد کسی درحال تعقیبش بود حتی یک بار مرد قد بلندی را دید اما نتونست صورتشو ببینه.. _ا/ت ... ساعت هشت شبه میتونی بری خسته نباشی.. بالبخند کریهی ک دختر ازش منفور بود گفت و درجوابش دخترک فقط یک تشکر ساده کرد. بلاخره ساعت هشت شب ، بارونی اش رو پوشید و به راه افتاد هوا تاریک بود و به علت بارونی که میبارید خلوت بود ، مسیریو پیاده طی کرد و کنار ایستگاه اتوبوس ایستاد . بارون نم نم میبارید ، دقیقه ها رو با خودش میشمرد و گفت:دو دقیقه دیگه.... نگاهی سنگینی رو روی خودش حس کرد ، ترسیده به اطراف نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید نگاهشو داد به ساعت مچیش! بیخیال اتوبوس شد و شروع کرد به قدم زنی ، دوباره خاطراتش با هوسوک براش تداعی شد، هوسوک بد نبود حتی سنگ نبود اما دخترک ترسیده بود! صدای قدم های کسی رو پشت سرش حس کرد .سعی کرد نادیده بگیره ولی وقتی قدم ها درست پشت سرش شنید قدم هاشو تند کرد. هر چقدر قدم ها پشت سرش نزدیکتر میشد دختر سریعتر راه میرفت تا اینکه از ترس زیاد مجبور به دویدن شد. میخواست جیغ بزنه ،ترس وجودشو فرا گرفته بود و مطمئن بود اون داره دنبالش میدوئه، وحشت کرده بود . صدای گام های بلند مرد رو میشنید ، وارد کوچه سمت چپ شد ، تاریک بود و ترس دخترکو دو برابر کرد . با برخوردش به شئ روی زمین افتاد . صدای پاشنه ی کفش مردونه ای رو میشنید ،با ترس گفت:تو کی هستی چی از جونم میخوای ؟ مرد سیاه پوش دقیقا رو ب روش ایستاده بود ، سکوت عجیبی کرده بود دست کرد تو جیبش و شی براق و برنده ای دراورد. دختر میتونست بفهمه چی هست. اشکهاش سرازیر شدند و بی اختیار لرزید ، مرد کنار دخترک زانو زد و با لحن سردی که براش آشنا بود لب زد: جانگ هوسوک .. دختر از ترس چیزی نمیگفت ، لبهایش میلرزیدن و گویای حال درونیش بودند ، مرد دوباره با همون لحن گفت :جانگ هوسوکم .. همونی که ترکش کردی؟ سرش سوت میکشید باورش نمیشد باصدای تحلیل رفته ای گفت: چ..را هوسوک؟ _چون ترکم کردی .... هوسوک گفت و لبه ی تیز چاقو رو روی فک دختر گذاشت ‌و اروم روی گردنش کشید ،دخترک با حس سوزش خفیفی هین کشید _میخو..ای من..ب.. بکشی ؟ هوسوک کمی خم شد روی لبای دخترک ترسیده نفسشو آزاد کرد و پوزخند صدا داری زد. _شاید ا/ت... مردمک چشم های دخترک میلرزیدن و نمیدونست چیکار کنه ، لبهای هوسوک روی لباش قرار گرفت و قلب بینوای دختر رو به لرزه دراورد . لبهای دختر را میبوسید اما چاقوی رو پهلوی دختر بیچاره حاکی چیز دیگری بود . انگار هوسوک دونفر بود ، هوسوک عاشق ای پیشه که از لبهای دخترکام میگرفت و دیگری بی احساس و دلسنگی که فشار چاقو را به روی دخترک هر لحظه بیشتر میکرد! چاقوی توی دست هوسوک روی بدن دختر حرکت میکرد و روی قلبش متوقف کرد. لبهاش توسط هوسوک حرصدار بوسیده و مکیده میشدند ، اشکهاش مزه ی بوسه رو شور کرده بود نفس کم اورده بود اما حتی توان نداشت تا هوسوک را از خودش جدا کنه. بلاخره هوسوک از لبهای دختر سیر شد و گذاشت هر چند اندک اما نفس بکشد. تیزی چاقو را روی جای قلبش حس میکرد اما درد قلبش از درد تیزی چاقو بیشتر بود. اروم گفت :هوسوک...ا.. اما اون دیگه هوسوکی که میبوسیدش نبود ، بیرحم شده بود با صدایی نجوا گونه تو گوش دختر گفت : یادت باشه این تو بودی که همچیو تموم کردی ! من بهت گفته بودم مال منی.. و تو حق نداری ازمن دور بشی حتی اگه مرگ جدایمون باشه! تو بودی که جدایی رو خواستی پس حالا که راهمون جداست دیگه نباید زنده بمونی. خراش نسبتا عمیقی روی سینه ی دختر ایجاد کرد و جیغهای دختر رو نادیده گرفت. تیزی چاقو رو بالا تر برد و رو گونه دختر خط انداخت ، دختر جیغ میزد و از درد به خود می پیچید . ناله های دردمند دخترک دل سنگشو به رحم نیورد ، قهقهه میزد . انگار از درد های دختر جون میگرفت خم شد و خون گونه دختر رو لیسید. +می بینی .. چقدر درد داره ؟ من بیشتر از اینا درد کشیدم درد من اینجا بود .. روی سینه اش کوبید +.. اینجا درد داره تو هم باید درد بکشی و بذارس ذره ذره وجودت حسش کنه و و در آخر جون بدی. چاقو رو بلند کرد و توی قلب دختر فرو کرد ، و به دیوار تکیه داد ، از دهن دختر خون سرازیر میشد و با چشم های باز جون میداد. در این حین هوسوک به جثه ی خونی عروسکش نگاه میکرد و گریه میکرد . صبح روز بعد قتل یک دختر جوان توسط عشق دوقطبی اش تیتر روز نامه ها و مجلات شده بود . هوسوک به تیمارستان منتقل شد و روزهای بدون روح ودور از معشوقه اش را در اتاقی سفید با تختی کنار پنجره به زندگی ادامه داد!

Report Page