....

....

01:02🌼

+:کیهیون کاری نداری من برم؟

هیونگوون در حین بستن بند کفشاش و گذاشتن ماسکش روی دهن و بینیش پرسید و کیهیون با دستمالی که تو دستش بود و باهاش خوابگاه رو تمیز میکرد جواب داد

_:نه..فقط زود برو و بیا!بعد از ظهر تمرین داریم

عینکش رو هم به چشماش زد و همراه باز کردن در گفت:باشه..فعلا

و بدون انتظار برای شنیدن جواب کیهیون از خوابگاه بیرون رفت و در رو بست

قبل از اینکه کسی اونو درحال خارج شدن از خوابگاه ببینه به سمت در خروجی رفت و با یه نگاه کوتاه و دقیق به کوچه برای نبودن کسی به طرف ابتدای کوچه دویید

میدونست کافیه مدیر برنامشون بفهمه داره بی اجازه از خوابگاه بیرون میره اونوقته که قراره بدجوری جریمه و تنبیه بشه پس سعی کرد زودتر از اینکه کسی به نبودش پی ببره بره و برگرده به خوابگاه

خوشبختانه کیهیون هم خوب همراهیش میکرد و برای قرارای اینجوریش به دادش میرسید

همین که به خیابون رسید برای اولین تاکسی ای که بهش نزدیک میشد دست تکون داد

مثله همیشه از اینکه بقیه بشناسنش استرس داشت و میترسید که با اینکارش خودش و گروه رو تو دردسر بندازه ولی با وجود تموم مخفی کارا و قایمکی بیرون رفتناش که با پی بردن بقیه بهش احتمالا مجازات بزرگی انتظارش رو میکشید نمیخواست دست از اینکار بکشه

تاکسی که جلوی پاش ایستاد به سرعت برق و باد سوارش شد و در جواب "کجا میرید آقا؟" آدرس مورد نظرش رو داد

با حرکت کردن دوباره ی تاکسی خیالش راحتتر شد و تونست نفس عمیق و آسوده ای بکشه

حداقل دیگه استرس اینکه ساسنگا یا کارکنان ببیننش رو نداشت اما اصلی ترین مشکلش هنوز مونده بود

با صدای پیامک گوشیش ماسک مشکی رنگ روی صورتش رو پایین کشید و گوشیش رو بیرون اورد

از طرف جوهان پیام اومده بود

^_:هیونگ چرا نگفتی میخوای بری ببینیش تا منم باهات بیام؟^

تند تند تایپ کرد

^+:ببخشید جاگیا ولی اگه توهم میومدی حتما به نبودمون شک میکردن..دفعه ی بعد قول میدم دوتایی بریم باشه؟^

و براش ارسال کرد و هنوز لحظه ای نگذشته جواب اومد

^_:باشه..خوش بگذره بهتون♡^

به جمله ی معنا داری که جوهان آخر پیامش نوشته بود لبخند محوی زد و زیرلب گفت:حتما میگذره..!

با حساب کردن پول کرایه تشکر کوتاهی از راننده کرد و از ماشین پیاده شد

قلبش از استرس محکم میکوبید و دهنش خشک شده بود

شمار قرارای قایمکی و این مدلیش از دستش در رفته بود اما همچنان مثله روز اول مضطرب میشد و میلرزید

وارد کوچه شد و تو نزدیکترین حالت به دیوار قدم برداشت و گوشیش رو بیرون اورد

همونطور که اروم اروم راه میرفت بین مخاطبینش دنبال《Hoseoki》گشت و بعنوان اخرین کسی که بهش زنگ زده بود شمارش رو اول لیست پیدا کرد

با نگاه محتاطی به اطراف تماس رو برقرار کرد و منتظر شنیدن صدای هوسوک بعد از بوقایی که با چند لحظه فاصله از هم زده میشدن باقی موند

سومین بوق هنوز کامل نشده بود که جواب داد

_:الو..وونا رسیدی؟

ذوق کرده از شنیدن صدای هوسوکی که امروز بالاخره بعد از دو هفته میدیدش گفت:اره..من جلوی در کمپانی ام ولی نمیدونم چجوری بیام بالا

متوجه شد که هوسوک داره راه میره پس جایی که از پنجره بهش دید داشته باشه ایستاد

_:همونجایی که هستی وایسا..الان یکی از استفارو میفرستم بیارتت بالا

درحالیکه پنجره ها رو برای پیدا کردن هوسوک میگشت گفت:مشکلی برات نداره که کارکنا بفهمن من اینجام؟

_:قرار نیس همه بفهمن..فقط یه نفر میفهمه که اونم قابل اعتماده..حالا چند لحظه صبر کن تا بفرستمش بیاد دنبالت

سر تکون داد

+:باشه..میبینمت فعلا

_:فعلا

و تماس رو قطع کرد و با یه نگاه دیگه به ابتدا و انتهای کوچه مطمئن شد کسی دنبالش نیست

قلبش از هیجان دیدن هوسوک بیوقفه میتپید

هم خوشحال بود هم نگران ولی میدونست مثله تمام قرارای قایمکیه قبلیشون همین که هوسوک رو ببینه تمام دلهرش از بین میره پس فقط برای اومدن استفی که هوسوک دربارش میگفت صبر کرد

بالاخره مرد کوتاه قدی با عینک فریم گردی که به چشماش زده و ماسکی که روی دهنش بود از در کمپانی بیرون زد و به طرفش دویید

خودش هم چند قدم بهش نزدیکتر شد و زودتر به هم رسیدن

_:سلام آقای چه..خوش اومدین..بفرمایید از اینطرف

به جایی که دستای مرد بهش اشاره میکرد نگاه کرد و رسید به پشت ساختمون اصلی

بدون کنجکاوی فقط با گفتن "ممنون" به اون سمت رفت

استف هم با چشماش تند و دستپاچه همه ی کوچه رو بررسی کرد و هیونگوون رو به در اضطراری که پشت ساختمون کار گذاشته شده بود رسوند

در رو باز کرد و گفت:این پله ها رو تا طبقه ی سوم بالا میرید..از اونجا به استودیوی وونهو راه هست..بفرمایید

و اینبار به پله ها اشاره زد

با قدردانی در برابر تلاش مرد برای مخفی نگه داشتن رازشون خم شد

+:خیلی ممنونم که به ما کمک میکنید

استف هم براش خم شد و با احترام گفت:این تنها کاریه که ازم برمیاد..حالا زودتر برید بالا

هیونگوون مطیعانه با دست تکون دادن براش وارد راهرو شد

همین که در پشت سرش بسته شد مثله کسی که میخواد تو مسابقه ی دوییدن از پله اول بشه پله هارو طی کرد

معمولا با انجام همچین کارایی کل انرژیش از دست میرفت و خیلی خسته میشد اما مطمئن بود با رسیدن به هوسوک قراره همش جبران بشه

پله هارو تند و تند رد میکرد

بیشتر از هر موقع دیگه ای دلتنگ بود و دیگه از این دلتنگی عاصی بود

فقط میخواست یجوری برطرفش کنه و طی کردن پله ها با نهایت سرعت تنها راهی بود که به ذهنش میومد

با بالا رفتن از هر پله اشتیاق و اضطرابش بیشتر میشد اما دیدن هوسوکی که داخل پاگرد راه پله ایستاده بود تمام احساساتش رو به خوشحالی و عشق تغییر داد

با دلتنگی اسمش رو فریاد زد و به طرفش پرواز کرد

+:هوسوککککککا

و بدنش رو به سینش کوبید و با دستاش گردنش رو محکم گرفت

در جواب آغوش تنگ هیونگوون، هوسوک هم بدنش رو با بازوهاش قاب گرفت و با خنده گفت:حتی اگه اسمم رو هم آروم بگی من میشنوم..با اینجوری جیغ و داد کردنت هردومون رو لو میدی که

بی اعتنا به حرفای هوسوک که چیزی بجز شوخی نبود بیشتر و بیشتر بغلش کرد و با دلتنگی گفت:اگه فقط یه روز دیگه هم نمیدیدمت حتما دیوونه میشدم..دیگه نمیدونستم چجوری باید دلتنگیم رو برطرف کنم! خوب شد که امروز تونستم بیام ببینمت

هوسوک هم کمر و گردن هیونگوون رو با دستاش نوازش کرد و در جواب گفت:منم خیلی دلتنگ بودم..اینجا هیچکس نیست و من کل روز تنهام و همین دلتنگیم رو بیشتر میکرد

و هیونگوون رو از خودش فاصله داد و به صورتش که زیر ماسک و عینک مخفی شده بود خیره شد

_:بیا بریم داخل تا توهم اینا رو دربیاری و راحت باشی

و دستش رو روی کمرش فشار داد و هیونگوون رو به داخل استودیوی مجهز خودش که اینروزا خونش شده بود دعوت کرد

همه چیز یکم بهم ریخته بود ولی هیونگوون کسی نبود که بخواد جلوش بابت این بهم ریختگی خجالت بکشه

هیونگوون دوست پسرش بود و وضعیتی بدتر از اینو دیده بود

روزایی که از گروه تازه جدا شده بود علاوه بر خونه و زندگیش، خودش هم به همین بهم ریختگی و آشفتگی بود

لباسای روی مبل رو کنار زد

_:بشین اینجا تا من برم برات نوشیدنی بیارم

هیونگوون هم بیحرف بدون برداشتن نگاه دلتنگ و خیرش از روی بازوها و صورت هوسوک روی مبل نشست

به اندازه ی تمام روزایی که ندیده بودش و فقط عکسای فن کافه و توییترش رو نگاه کرده بود بهش زل زد

این فاصله های چند روزه هردوشون رو خیلی اذیت میکرد..مخصوصا هوسوک رو که بجز کارای مربوط به ساخت آهنگاش کاره دیگه ای نداشت درحالیکه هیونگوون شب و روزش رو بخاطر ضبط برنامه های مختلف از دست داده بود

هوسوک قوطی سفید رنگ آبمیوه رو بیرون آورد و لیوانی رو از کابینت نزدیک بهش برداشت

_:پسرا چطورن؟ حالشون خوبه؟

هیونگوون هم حین برداشتن ماسک و عینکش گفت:اره..همه خوبن ولی بجز کیهیون کسی نمیدونست دارم میام پیش تو! میدونستم اگه بفهمن میام اینجا قراره بگن ماهم میخوایم بیایم..بخاطر همین با کیهیون دست به یکی کردم و اومدم اینطرف ولی تو ماشین جوهان پیام داد..کیهیون انگار بهش گفته بود

هوسوک با لیوان بزرگ آب پرتقال پیش هیونگوون برگشت و همراه دادن لیوان به دستش کنارش نشست

_:دله منم براشون تنگ شده..هروقت برنامه هاتون سبک شد بهم بگید تا دور هم جمع بشیم

هیونگوون دستاش رو دور بازوی هوسوک انداخت و با تکیه دادن سرش به شونه اش گفت:میدونی که اگه اینحرفارو به کیهیون میزدی الان داشت موهات رو میکند..ما قرار نیس واسه دیدنت زمان خالی کنیم تو هروقت بخوای ما استقبال میکنیم

هوسوک هم هیونگوون رو بغل گرفت و اجازه داد سرش به جای شونش روی سینش باشه

_:همه ی اینارو میدونم

هیونگوون هم آرامش یافته از نزدیکیه لذت بخششون لبای حجیمش رو به گونه ی هوسوک چسبوند

+:خوبه که به حرف بعضی از ادما که میگن ما دیگه یه گروه نیستیم اهمیت نمیدی

هوسوک به صدای خوابالود هیونگوون خندید و گفت:خوابالو تو باز منو دیدی خوابت گرفت؟

هیونگوون پلکاش رو بی اراده روی هم گذاشت و زیرلب گفت:تقصیر من نیست تقصیر سینه و بازوی توعه که انقدر ارامش بخشه!

هوسوک شدیدتر خندید و درحالیکه پاهای هیونگوون رو هم بغل میکرد گفت:خب عزیزم چرا این شکلی میخوای بخوابی..بیا بریم روی تختم که منم چند دقیقه استراحت کنم

Report Page