🌌

🌌


خودشو از لای دستای دخترک بیرون کشید ..پشتش رفت و از جلد اون گربه لعنتی درومد..متنفر بود ولی اینطوری بیشتر حواسش به خورشیدش بود..

اروم جوری که از خواب بیدار نشه لای دستاش قفلش کرد 

_ کتمو چرا...بیا خودمو بغل کن....

°°°°°°°°°′°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

یک چشمشو باز کرد و همونجور ک بدنش و به چند جهت مختلف کش میداد متوجه جسمی کنارش شد...از شدت شوک چشاشو گرد کرد و جرعت نگاه کردن نداشت... سرشو خم کرد و متوجه دستای مردونه ای دور کمرش شد...با وحشت اروم توی جاش برگشت و با یه صورت توی چن میلی متریش مواجه شد...نگاهش و از صورتش برداشت که با یه سینه لخت مواجه شد...دستشو رو دهنش گذاشتم و به حالت اول برگشت و با صدای لرزون با خودش گفت :

+...من...دیشب که اتفاقی نیفتاد...از اون عمارت کذایی بیرون اومدم و خوابیدم...ولی یوتا رو بغل کردم و خوابیدم...صبر کن ببینم؟!

دوباره با چشمای نیم باز برگشت تا دقیق تر به چهرش نگاه کنه...حدسش درست بود...خود خودشه...ولی؟!...آروم سعی کرد صورتشو لمس کنه که با چشمای بازش مواجه شد .از ترس هینی کشید و دستشو گاز گرفت و لب زد +یو..تا!؟

_هم...

+««یا خدا حرف میزنه...جون من حرف میزنه...؟...یعنی اینهمه مدت توهم نزده بودم»»

-نه حرف نمیزنم

+ها؟!!...یااا..ذهن منو نخون

نفس عمیقی کشید و با مرور اتفاقات دیشب به چشای تیله ای بی روحش خیره شدم...با جرعتی که نمیدونم از کجا اوردم دستامو قاب گونش کردم...

+پس واقعی بودی...این همه مدت...از همون نگاه اول توی کوچه...قلب سردم پر از ارامش شد...دوس ندارم دیگه توهم باشی...دیگه نمیخوام چشمامو ببندم و غیب شی...دستش رو روی دستی که رو گونش بود گذاشت و بوسه ای رو دست ظریفش کاشت...

_چشماتو ببند..

+ نه..نه..به هیچ عنوان..

_ببند...

+دلمو میشکونی..زندگیمو به تاریکی شب میکنی...حتی وقتی گربه بودی هم تو تاریکی نمیدیدمت..ولی دیگه نمیخوام...نمیخوام چشمامو ببندم...

چشمای خیس از اشکش رو به چشماش دوخت

_بهم اعتماد داری؟

اشکاشو با پتو پاک کرد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد...

_پس چشماتو ببند...تا سه بشمر و چشماتو باز کن

با بستن بی میل چشماش اشکاش دونه دونه رو صورتش میریخت.. با گریه شروع کرد شمردن

+یک...دو...سه...

دستش رو مشت کرد و چشماش رو باز ...با لبخند شیرین پسر مواجه شد از فراغ خوشحالی کنترلش و از دست داد و محکم بغلش کرد

+میدونستم نمیری...انقد اینطوری محکم نگهت میدارم که نتونی دوباره بری...

با تحلیل پوزیشنظ لعنتی به خودش فرستاد و دستاشو از دور گردنش باز کرد و سرشو از شونه لخت یوتا جدا کرد...اما همین که خواست عقب بکشه دستای سرد مردونش دور کمرش حلقه شد و به خودش فشرد... رنگ لپای ا/ت به قرمزی هلو در اومده بود اما قلبش به گرمی عشق...به رنگ خون...خون؟!

با یاداوری اتفاقات دیشب دستای حلقه شدش دور گردن یوتا سست شد...

+«««اگه اونم توی اون عمارت بود...پس یعنی...اونم...

با حس نفساش رو گردنش سریع جدا شد...به صورت متعجب یوتا زل زدو و با تردید گفت

+تو...توهم...از اونایی درسته؟!

با چشم های لرزونش غرق نگاه بی حس یوتا شد...

پوزخندی زد و بلند شد و عصبی از اتاق بیرون رفت...

ا/ت ارزو میکرد زمان به عقب برگرده تا اونجوری ناراحتش نکنه.. همه چی داشت خوب پیش می‌رفت ولی با یه حرف...همه چی بهم ریخت...کلافه و با بغض بلند شد و نگاهش به محتویاتام خون که رو لباسش جا خشک کرده بود افتاد. عصبی و کلافه حولش رو برداشت و به سمت حموم رفت

••

زیر دوش آب سرد نشسته بود و با خودش حرف میزدن...نیاز داشت تا تکلیفشو با خودش روشن کنه ..ناخودآگاه با به یاد اوردن خاطراتش با یوتا لبخندی زدی‌‌‌‌...حس امنیتی که ازش میگیرفت...جوری که ازتش محافظت کرد...و مهم تر از همه..ارامشی که از وقتی یوتا وارد زندگیش شده بود همراهش بود .با خودش زمزمه کرد:

+اره....دوسش دارم....و دیگه نمیخوام از دستش بدم...من یوتا رو دوست دارم...خودشو...چه هیولا باشه...چه انسان...

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

سشوار و سر جاش گذاشت و از اتاق بیرون رفت‌‌‌‌...با چشاش دنبال یوتا میگشت که صدای شکسته شدن چیزی از سمت اشپزخونه باعث شد با تموم سرعت به سمت اشپزخونه بدوعه...

شیشه یه شکسته ی کف اشپزخونه...یوتایی که روی سرامیک سرد نشسته به کابینت تکیه داده...و دست غرق در خونش...

با نگرانی قدمی برداشت:

+چیکار کردی با خو...

_دور شووووو از منننن

با دادش میخکوب شد..

خواست قدم دیگه ای برداره که باز صداش بلند شد:

_گفتم دور شوووو از مننننن....برو بیرووووونن...نزدیکم نیااا

+دیونه شدی؟؟؟

نگاهی به دستش انداختی و اروم گفتی:

+دستت خونریزی داره...بزار کمکت کنم...

_من کمکت و لازم ندارم...

بعد با پوزخند گفت:

_یه هیولا به کمک نیاز نداره....

نگاهی بهش کرد و با قیافه ای درمونده گفت:

_ پس خواهش میکنم...فقط از اینجا برو....هیچ جوره نمیخوام آسیبی بهت بزنم...

همونجا وایستادی و بهش نگاه کردی‌...

قدمی به سمتش برداشت

لعنتی_

سریع بلند شد و سمت دستشویی رفت... ا/ت دنبالش رفت و خواست مانع بسته شدن در بشه که صدای قفل در و شنید...

صدای زمزمه ی غمگینشو شنید:

_خواهش میکنم...برو

ا/ت در و پشت هم میزد تا امیدی برای باز کردن

+یوتا...باز کن درو....خونریزی داری...باید پانسمانت کنم...در و باز کن بزار کمکت کنم...

وقتی جوابی ازش نشنید نا امید سرتو به در چسبوند و با صدای لرزون گفت

+لعنت به من...

رو زمین نشست و با صدای مملو از بغض شروع به حرف زدن کرد

+من میدونم یوتا....همه چیو میدونم....ولی مشکلی ندارم...بهت اعتماد دارم...تو به من آسیب نمیرسونی...چون اگه قصدشو داشتی فرصت های زیادی داشتی ....

_ ولی وقتی فهمیدی من کی ام...لرزش قلبت...بین دو راهی موندنت...ا/ت من حتی کنترلی روی خودم... وقتی که خون خودمم میبینم ندارم...پس دور شو ازم....یه هیولا که منه....با یه انسان که تویی...

مثل خودش اروم گفتی:

+قلبی که توی سینت داری...قلب یه هیولا نیست...یه هیولا نمیتونه وجودش ارامش داشته باشه...

یهو یه چیزی به ذهنش رسید:

+چرا خون خودتو نمیخوری؟....وقتی بهش نیاز داری؟...مگه خون‌آشام ها این کار و نمیکنن؟...

_من...خون نمی‌خورم...من...نمی‌خوام هیولا باشم...

نگاهت به شیشه کف اشپزخونه افتاد...بلند شدی و سمتش رفتی و برش داشتی....کپسول خون؟

حرف چند ثانیه پیش یوتا یادش اومد««“من خون نمی‌خورم...”»»

دوباره رفت پشت در وایستاد...

+یوتا...من...

با صدای گریش ساکت شد....به معنای واقعی کلمه تعجب کرده بود..یوتا..داره گریه میکنه...؟

_منم دلم میخواد انسان باشم...

با گریه ادامه داد:منم دلم میخواد عشق و تجربه کنم...منم دلم میخواد مثل خیلی ها طلوع آفتاب و ببینم...منم دلم یه خواب راحت میخواد...

با شنیدن صدای گریش...اروم اشکای ا/ت هم روی گونش می ریخت...تصمیمشو گرفت...نشست و سرشو به در تکیه داد..

+یوتا...همه ی موجودات لایق یه عشق پاکن...لایق دوست داشته شدن...بعضی مواقع یه عشق پایدار و ابدی میمونه....بعضی مواقع هم چنان دردی رو به جون قلبت میندازه که سال ها زمان برای فراموش کردنش هم کمه...یادته کمکم کردی؟یادته ازم محافظت کردی؟یادته گوش شنوای حرفام شدی؟....خودت نمی دونی ولی...اولین شخصی بودی که بهم توجه کرد...اولین شخصی بودی که ازم محافظت کرد...اولین شخصی بودی که باعث شد در کنارش احساس امنیت داشته باشم...اولین شخصی که پای دردام نشست و اشکام و دید...تو... توی همه چیز ”اولین ”بودی برام...تو همه چیزمنی...من دوست دارم...پس... بیا با هم عشق رو تجربه کنیم...

سکوت....

با فکری که به سرش زد بلند شد و گفت:

+من دارم میرم بیرون...میتونی بیای بیرون...

بی حرکت و بی سر و صدا جلوی در وایستاده بود و منتظر موند تا در و باز کنه...

بعد از چند دقیقه در و باز کرد که با شدت سرش رو بالا اورد و نگاش کرد...قبل از اینکه دوباره در و ببنده خودشو تو بغلش پرت کرد...دستشو گرفت و بیرون اوردش

نگاهش و ازت میدزدید و نگات نمیکرد و اروم اشک میریخت...دستتو رو زخمش گذاشتی...اروم یوتارو تو بغلت کشیدی و سرشو رو شونت گذاشتی:

+هیش...اروم باش....

اروم از خودش جداش کرد ..

+بهم نگاه کن...

هنوزم نگاهشو ازش میدزدید...

+گفتم بهم نگاه کن...

بالاخره تو چشماش نگاه کرد...

ا/ت همونطور که یقه لباسشو کنار میزد گفت:

+ گفتم بیا باهم تجربش کنیم درسته؟

یوتا ک منظورشو فهمیده بود با عصبانیت گفت:

_نه....فکرشم نکن...من اینکار و...

با شدت دستشو پشت گردنش گذاشت و سرش و تو گردن لختش قرار داد...

صدای نفسای عصبیشو میشنید معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه زمزمه کرد:

_بهت..گفتم..نه..

سرتو یکم کج کردی تا فضای بیشتری بهش بدی...حلقه دستاتو دور گردنش تنگ تر کردی و سرشو به گردنت چسبوندی...

+زود باش...تو هیولا نیستی...حداقل برای من...پس زود باش...دوست دارم...

کم کم مقاومتش شكسته شد و دندون های تیزش که تو گردن دخترک فرو رفت و سیاهی اخرین دیده ا/ت بود...

Report Page