Professor Kim

Professor Kim

snake

تهیونگ با خستگی وارد خونه شد. تو هردو دستش پاکت‌های بزرگ و سنگین خرید قرار داشتن. بدن لاغرش خسته از خرید و کارهای بیرون از خونه تا خورده بود و قطره‌های عرق از بین موهاش روی پیشونیش می‌ریختن. 

وقتی بوی خوش ناهار توی بینی‌اش پیچید، لبخند جاشو به اخم داد. پاهای بی جونش توان دوباره‌ای گرفتن و اونو سمت اشپزخونه کشوندن. 

وقتی دید گل زیباش جلوی سینک، بدون پیراهن ایستاده و مشغول ظرف شستنه؛ خرید هاشو روی زمین قرار داد. به دیوار تکیه داد و نگاهش مشغول دیدن مردی که مالکش بود، شد. 

بعد مشاهده‌ی طولانی، از درون نفس عمیقی کشید و گفت:«گل خوشبوی من. چطور انقدر تماشا کردنی هستی؟ پیچ و خم بدنت باعث میشه سلول‌های عصبیم فرمان آغوش کشیدنت رو به دست‌هام منتقل کنن.» 


دستشو روی قلبش گذاشت و ادامه داد:«واقعا خوشبحال من. خوشبحال من که تو مال منی. هم بوسیدنی هستی، هم تماشاکردنی و هم آغوش‌گرفتنی. مردی ثروتمند تر از من تو این دنیا هست؟» 


 نه پاسخی، نه لبخندی از روی شوق و نه هیچ واکنش کوچیکی از معشوقه‌اش نصیبش نشد. جونگ‌کوک بدون کوچیک ترین حرکت متفاوتی، به ظرف شستن ادامه داد؛ اما تهیونگ یک ذره ام ناامید نشد و نزدیک تر رفت. 


«امروز بالاخره از شر اون دانشجوهای سمج خلاص شدم. از این به بعد همه‌ی وقتم رو می‌خوام اختصاص بدم به زندگی حقیقیم، یعنی تو جونگ‌کوکی.»


دستشو دور کمر باریک جونگ‌کوک حلقه کرد. بدنشو به سینه‌اش فشرد. محکم نفس کشید و گونه‌اش رو به شونه‌ی محکم و سرد معشوقه‌اش چسبوند. 


«قراره بهتر از اینم بشی جونگ‌کوکا. دیگه نمی‌خوام سرد باشی، نمی‌خوام لال باشی، نمی‌خوام فقط خدمتکاری کنی.» 


بوسه‌ای سوزان به گردن پسر جوان تر زد و گرمای نفسشو روی رد بوسه‌اش فوت کرد. 


«می‌خوام بهت گرما بدم. احساس بدم. می‌خوام یکاری کنم بتونی برام ناله کنی و برام حرف بزنی. می‌خوام اون برق سابق رو به نگاهت برگردونم.» 


جونگ‌کوک همچنان هیچ واکنشی به پروفسور کیم نشون نداد. انگار تهیونگ وجود نداره، شیر آب رو بست و صاف تو بغل تهیونگ موند و مستقیم به جلو خیره شد. 


«اون دختر احمق می‌گفت همچین چیزی غیر ممکنه و در حد تئوریه. ولی نظر لی بی سواد واسم مهم نیست، چون دیگه قرار نیست ببینمش. من قراره دوباره سرخ شدنات بعد از بوسیدنت رو برگردونم جونگ‌کوکا.» 


دستاشو روی بازوهای معشوقه‌اش قرار داد. انگشتای دست راستشو به آرومی پایین و پایین تر آورد و روی رد تتوهای رنگینش کشید.


«تتوهات کمرنگ شدن. باید تمدیدشون کنم مگه نه؟» 


جونگ‌کوک سرد بود و بی توجه، اما لبخند پررضایت پروفسور کیم از روی لب‌هاش کمرنگ نشد. 

البته تا وقتی که بدن یخی و محکم معشوقه‌اش بین دستاش شل شد و افتاد. 


اخم جاش رو به لبخند داد و پروفسور کیم کنار معشوقه‌ی از حال رفته‌اش زانو زد، جونگ‌کوکی که با چشم‌های باز غش کرده بود. 


پروفسور کیم، بعد از بررسی بدن گل زیباش، به سختی بدن سنگین و سردشو کول گرفت و سمت خروجی راه افتاد. 


«نگران نباش جونگ‌کوکا، دوباره خوبت می‌کنم. قول می‌دم انقدر توانا بشم که دیگه هیچوقت مریض نشی...»


-دوساعت قبل، محوطه‌ی دانشگاه سئول-


«مطمئنی تنهایی مشکلی نداری؟ اگه بخوای من و یونگی می‌تونیم بیاییم پیشت بمونیم.» 


یونگی سرشو به نشونه‌ی موافقت با دوستش تکون داد. 

تهیونگ رو کرد سمت جیمین که با چشم‌هایی نگران بهش خیره بود. لبخندی مثل لبخند‌های این روزهاش زد؛ سرد، خشک و بدون احساسات انسانی. 


«من شش ماهه دارم تنهایی زندگی می‌کنم. مطمئن باش از این به بعدم نیازی به نگرانیتون ندارم و به خوبی از پس خودم بر میام.»


جیمین سرشو تکون داد و بدن لاغر شده‌ی تهیونگ رو در آغوش گرفت. 

«باشه ولی بدون ما همیشه در دسترسیم. هروقت به چیزی نیاز داشتی باهامون تماس بگیر.» 


تهیونگ صاف ایستاد تا حرف‌ها و آغوش جیمین تموم بشه. بعد بدون هیچ خداحافظی‌ای، ازشون دور شد.

یونگی و جیمین، هردو، با نگاهی افسرده به شونه‌های افتاده‌ی دوستشون نگاه کردن که ازشون دور می‌شد. 

یونگی آهی کشید.

«قراره از این به بعد همیشه انقدر داغون باشه؟ نصف سال از مرگ جونگ‌کوک گذشته ولی اون حتی حاضر نشد یکبارم سر قبرش بره. ما تا کی قراره همینطور هیچ کاری نکنیم و نابود شدن دوستمون رو ببینیم؟» 


تهیونگ از دیدشون خارج شد. جیمین دستشو دور بازوی یونگی گذاشت و پسر بزرگتر رو مجبور کرد همراهش در کنار گل‌های داوودی سفید محوطه‌ی دانشگاه قدم بزنه. 


«تهیونگ رو که می‌بینی. بنظرت کاری هم از دست ما بر میاد؟ ببین چقدر سرد شده. از وقتی جونگ‌کوک مرده تا حالا لبخند واقعیش رو دیدی؟»


یونگی پیشونیش رو بین انگشت شصت و اشاره‌اش قرار داد و سرشو فشرد. 

«نمی‌دونم... باید یه فکری...» 


«استاد پارک!» 


با شنیدن صدای یکی از دانشجوها، حرف یونگی نصفه موند. هردو نگاهشونو از گل‌ها گرفتن و به سمت دختر جوانی که با سرعت سمتشون میومد، دادن. 


«خانم لی؟» 


دانشجو رو به استادش تعظیم کرد و با لبخند گفت:«وقتتون بخیر استاد پارک، استاد مین. خیلی خوشحالم که منو شناختین.» 


جیمن یه تای ابروشو داد بالا و متقابلا لبخند زد. 

«شما یکی از رتبه‌های برتر دانشگاهید، معلومه که شما رو یادمه. چیزی شده؟» 


دختر نفسی کشید. 

«خیلی لطف دارین. راستش یه خواهشی داشتم.»


«چی؟!»


«تو پروژه‌ی پایانیم، استاد راهنمام پروفسور کیم بودن. ولی ایشون خودشون‌ رو وقف کلینیکشون کردن و همونطور که خودتونم می‌دونید تصمیم دارن دیگه استاد ما نباشن. می‌خواستم ازتون اجازه بگیرم اگه میشه به پروژه‌ی پایانی نصفه من نگاهی بندازید و ازتون درخواست کنم تا قبول کنید استاد راهنمام بشید.» 


جیمین اخمی کرد. از قبل می‌دونست تهیونگ روز به روز گوشه گیر تر می‌شه و مکان‌هایی که می‌ره محدود تر می‌شن. تقریبا تنها محیط اجتماعی که می‌رفت دانشگاه بود که اونم داشت از بین می‌برد و خودشو فقط در کلینیک و خونه و آزمایشگاه اختصاصیش زندانی می‌کرد. این اصلا واسه روحیه‌اش خوب نبود ولی هرچی خودش و یونگی خواستن تهیونگ رو از استعفا دادن منصرف کنن، هیچ فایده‌ای نداشت.


«باشه خانم لی، می‌تونین پروژه‌اتون رو برام ایمیل کنید.» 


دختر لبخند گنده‌ای زد و دوباره تعظیم کرد. 

«خیلی خیلی ممنونم پروفسور پارک. واقعا لطف بزرگی کردین. امیدوارم در نهایت قبول کنید چون واقعا وسط ترم استاد راهنمایی خوبی مثل شما پیدا کردن کار سختیه.» 


«خواهش می‌کنم. فقط یه سوال خانم لی؟» 


«بله پروفسور؟» 


جیمین با لبخند پرسید:«عنوان پروژه‌اتون چیه؟» 


جواب دانشجوی جوان، نه تنها لبخند جیمین رو از بین برد، بلکه باعث لرزش خفیف پشت کمر هردو پروفسور شد. 


«اتفاقا خود پروفسور کیم پیشنهاد دادن که در این مورد تحقیق کنم و خودشون خیلی کمکم کردن. عنوانشم هست؛ زنده کردن مردگان.»

Report Page