🧡

🧡


بغض به گلوت چنگ میندازه،با بی فکری سمت میز خیز برمیداری و با حرص جام پایه بلند و بلوری رو به لبه ی میز میکوبی. صدای شکستن بدش داخل عمارت میپیچه و باعث میشه حتی خودت هم لحظه ای شک بشی. نفس های لرزونت رو بیرون میدی و تیزی شیشه رو روی گردنت میزاری،فشار کمی وارد میکنی و با حس گرمی خون روی گردنت اینبار فشار دستت رو محکم تر میکنی و از دردش صدای بلندی از گلوت خارج میشه. شیشه از دستت میفته و به دست خونیت خیره میشی که حالا میلرزید. نفس هات به شماره میفته و با ضعف روی زمین میفتی. دیدت تار میشه و سوزش گردنت بیشتر و بیشتر میشه. با صدای بدی در کوبیده میشه و نگاه خمارت سمتش کشیده میشه. نگاه خستت روی قامت بلندی که به سمتت میدویید و با عصبانیت تنت رو روی رون هاش میکشید چرخید و بسته شد. صدای دادش رو میشنیدی که با عصبانیت چیزایی رو میگفت که گوشت توانایی فهمیدنشون رو نداشت. این پایان کار بود؟ همزمان با طلوع افتابی که ارزو میکردی هیچوقت اتفاق نیفته.


Report Page