💜

💜


یکی از انگور های روی ظرف رو با بدگمانی بین لب هات هل میدی و سمت ورودی اتاق میری. درو هل میدی و با نگاه سرکشت برای بار هزارم دیوارهارو بررسی میکنی. اینبار دقیق تر از قبل بهشون نگاه میکردی و میتونستی بوی کهنگی و البته گرون قیمتی رو به خوبی ازشون حس کنی. موهات رو عقب هل دادی و داخل راهرو های پیچ در پیچ و بزرگ سرک کشیدی. یکی از راهرو هایی که دیوار ارغوانی رنگ داشت رو انتخاب میکنی و راهش رو در پیش میگیری. مجسمه های سنگی و بزرگ توی طول راهرو نظرت رو جلب میکنن و جواهر های براق روشونو با مکث لمس میکنی. 

 اخر راهرو به در چوبی بزرگ و سلطنتی ای رسید. بین باز کردن و نکردنش در پیچ و تاب بودی. دستت رو روی دستگیره گذاشتی و با دو دلی نگاهش کردی. ناگهانی دستی از پشت روی دستت قرار گرفت و دستگیره رو به جلو هل داد. سینه و بدنش به کمرت فشرده شده بود و میتونستی نفس های سردش رو روی گردنت حس کنی. 

دست دیگش دور شکمت پیچیده شد و بیشتر داخل اغوشش فرو رفتی "به نظر میاد بالاخره جایی که بهش تعلق داری رو پیدا کردی"

Report Page