🖤

🖤


با عجله دست های لرزونت رو به قاب چوبی پنجره رسوندی و کف پاهای زخمی و دردمندت رو روی چوب جا میدی. "اون احمقا هنوزم بعد از اینهمه بار فرار،پنجره رو نبستن". با خودت پوزخند زدی و با نگاه کوتاهی به فاصله ی کم پنجره با زمین چمنی،به پایین میبری. از درد شدیدی که به مچ پات وارد میشه جیغ خفه ای میکشی و با مکث کوتاهی به سرعت شروع به دویدن میکنی. هوا گرگ و میش بود و نمِ کم بارون روی صورتت میچکید. مدام سکندری میخوردی و به زور تعادلت رو حفظ کردی. سرعتت رو همونطور که نفس نفس میزدی بالا بردی و ناگهانی با گیر کردن پات به تنه ی خشک درختی تعادلت رو از دست دادی و روی زمین فرود اومدی. اهی از درد کشیدی و به مچ دست زخمیت نگاه کردی. "لعنتی!" زیر لب فحش دادی و قبل از اینکه بتونی دوباره بلند شی،دستی دور بازوت پیچید و محکم بالا کشیدت. "مقصدت کجاس؟"

ترسیده نگاهت رو بالا کشیدی و به تیله های نقره ای بالا سرت خیره شدی. قفسه سینت با سرعت بالا پایین میرفت و گلوت میسوخت. با یه حرکت کوتاه بالا کشیدت و بین دستاش گیر افتادی،با وحشت به صورتش خیره شدی و دیدی که چطور لبش رو زبون کشید. "انگار در نبودم خیلی به مهمونم خوش نگذشته"

Report Page