.....

.....

01:02🎐

روی تخت نسبتا راحتی که قبل برای نگهبانی که اونجا زندگی میکرد، بود نشسته و انتظار هیونگوون رو میکشید

حدسی برای دلیل این ملاقاتشون نداشت اما دلتنگ پسر اربابش بود و برای دیدنش دنبال دلیل نمیگشت

به مهمونیه امشب که تا همین یک ساعت پیش درگیرش بود فکر کرد

چه آدمایی رو امشب دیده بود

بعضیا پز پولداریشون رو میدادن و یجوری با خدمتکاری مثله اون رفتار میکردن که انگار گناهی مرتکب شده و بعضیا انقدر متمدن و انسان بودن که تصور انسان بودنشون هم مشکل بود

ولی چیزی که همیشه تو این مهمونیا توجه رو جلب خودش میکرد برترین بودن هیونگوون بود

اون همیشه بهترین لباسا رو میپوشید و با ادب و احترام حرف میزد و رفتار میکرد..اون پسر نهایت آرزوی هر دختری بود..و هر پسری مثله خودش!

باز شدن در چوبی و نم خورده ی خونه که نتیجه ی بارون چندساعت پیش بود باعث شد تند سرپا بایسته و به هیونگوون که با لباسای راحتی درحال آوردن یه ظرف چوبی به داخل بود نگاه کنه

+:جاگیا..عاه..بیا کمک..این یکم..داغه

با جمله ی هیونگوون بسرعت به کمکش رفت و آستینای بافت بلندش رو پایین کشید و ظرف رو گرفت

_:بدش به من

و ظرف رو روی میز کوچیک کنار تخت گذاشت و پرسید

_:گرسنت بود که با خودت غذا آوردی؟

و در ظرف رو برداشت و به محتویات داخلش نگاه کرد

هجوم بوی دامپلینگای موردعلاقه ی جوهان با پیچیدن دستای هیونگوون دور کمرش یکی شد

+:نه..آوردم تو بخوری

به دامپلینگای بخار پز شده ای که انگار همین الان از روی آتیش برداشته شدن خیره شد و شگفت زده از این غافلگیری گفت:من..واقعا سورپرایز شدم

چونه ی هیونگوون روی شونش نشست و دستاش نوازش وار روی شکمش حرکت کرد

+:هوم..میدونستم چند مدتیه که از اینا نخوردی

و حلقه ی دستاش رو باز کرد و با دراوردن چاپ استیکا از جیبش ادامه داد

+:بهتره تا داغه بخوریشون

و جوهان رو هم روی تخت نشوند و با گذاشتن ظرف چوبی روی زمین فرش شده خودش هم روی زمین نشست

جوهان تندی دستش رو گرفت تا بلندش کنه

_:چرا روی زمین نشستی! پاشو بیا روی تخت

ولی هیونگوون با لبخند دستش رو بیرون کشید

+:اینجوری راحتم جاگیا..از صبح سرپا بودم و الان احتیاج دارم اینجوری بشینم تا خستگیم در بره..تو بشین روی تخت..امروز کلی اینور اونور رفتی

جوهان با فکر به امروز و خستگیه بی اندازش که پیامد تمام این مدل مهمونیا بود گفت:امروز عمارت خیلی شلوغ بود

هیونگوون اولین دامپلینگ رو برداشت و حین فوت کردنش گفت:یه مشت لاشخور و کفتار اومده بودن ببینن نفر بعدی که باید براش نقشه بکشن کیه

و دامپلینگ رو جلوی لبای جوهان گرفت و مهربون گفت:تنها چیزی که مجبورم میکرد تو مهمونی بمونم دیدن تو بود

لبای جوهان با اینحرف به خنده باز شد و گونه هاش داخل رفت

هیونگوون چاپ استیک رو تکون داد و الکی غر زد

+:بیا اینو بخور و دست از این شکلی خندیدن بردار..

جوهان با خنده ی بیشتری گاز بزرگی به دامپلینگ زد و گفت:وقتی میخندم زشت میشم؟

هیونگوون با همون قیافه ی عبوس باقیمونده ی دامپلینگ رو خورد و با دهن گفت:نخیر..هیچکس تو دنیا اندازه ی تو قشنگ نمیخنده و این منو حسود میکنه

و دامپلینگ دیگه ای برداشت

جوهان خجالت زده از این حرف به جورابای رنگی رنگیش نگاه کرد و با لذت طوری که هیونگوون نبینه لبخند زد

هیونگوون که از خجالتی شدن جوهان تو این لحظه ها خبر داشت سعی کرد بحث رو عوض کنه

+:میدونی جوهان هنوز نمیتونم درک کنم چرا از من خجالت میکشی! ما یه ساله باهمیم

و مثله چند لحظه پیش دامپلینگ خنک شده رو به طرف جوهان گرفت

جوهان دامپلینگ رو از لای چاپ استیکا بیرون کشید و آهسته جواب داد

_:شاید بخاطره اینه که تو الان یه ادم معروف تو کره ای و من یه خدمتک..

هیونگوون حرفش رو برید

+:اگه بخوای دوباره این موضوع که تو از من پایینتری یا من پولدارم باز کنی پا میشم میرم

و روی زانوهاش نشست و همراه گرفتن دست نرم جوهان بدنش رو جلو کشید

از پایین به چشمای گرد و تیره ی جوهان نگاه کرد و گفت:درسته من حتی بیشتر از خیلی بچه پولدارا لباسای گرون قیمت میپوشم و بریز و بپاش زیادی دارم اما میدونم میدونی که میتونم برای داشتنت از همشون بگذرم

و انگشتش رو روی گونه ی نرم جوهان کشید

+:وقتی پای عشق وسط باشه دیگه مهم نیست من کی ام یا تو چیکاره ای! من اگه تلاشی میکنم واسه خاطر داشتنه توعه

جوهان خیره به دستای گره خوردشون زیرلب گفت:ولی رابطه ی ما با وضعیتی که من دارم هیچ پایان خوشی نداره

هیونگوون با فشار انگشتاش چشمای جوهان رو به خودش معطوف کرد

از نگرانیای جوهان خبر داشت و اینروزا تمام تلاشش برای برطرف کردن این نگرانیا بود

+:جوهانا..منو نگاه کن..بنظرت من میتونم بعد از اینهمه علاقه ای که بهت پیدا کردم بزارم رابطمون با ناراحتی تموم بشه؟!

بغض ناخواسته ای سراغ جوهان اومد

چشمای نمناک شد و انگشتاش بیشتر و بیشتر به دستای هیونگوون حلقه شدن

_:من میدونم تو منو دوست داری..ولی..ولی پدر و مادرت..اونا نمیزارن پسرشون با یه پسر باشه!

و حرفایی که اینروزا بیشتر از همیشه از زبون خدمتکارا میشنید و قلبش رو میشکوند به یاد اورد

_:خدمتکارا میگن پدر و مادرت میخوان تورو مجبور به ازدواج با دختر دوستِ پدرت بکنن

هیونگوون از بغض تو صدای جوهان گرفته و غمگین شد

بلند شد و با نشستن کنارش شونه هاش رو بغل گرفت

جوهان هم راضی از این نزدیکی سرش رو به شونه و گردن هیونگوون تکیه داد و به صدای ملایمش درحالیکه برای برطرف کردن ناراحتیاش حرف میزد گوش داد

+:درسته اونا میخوان اینکارو بکنن ولی منم برای زندگیه خودم نقشه های زیادی دارم..من تمام این 26 سال زندگیم رو براشون پسر خوبی بودم..تو مدرسه ای که میخواستن درس خوندم تو رشته ای که میخواستن تحصیل کردم..بخاطرشون خیلی کارا انجام دادم و بازم انجام میدم اما تو استثنای زندگیه منی!..تو قراره تو این زندگی چیزی باشی که براش جنگیدم و بدستش اوردم

و موهای خوشبوی جوهان رو که حاصل عادت حموم رفتن هرشبش بود میون انگشتاش کشید

زمان مناسبی برای گفتن حرفش بود..حرفی که چند روز بود میخواست به زبون بیاره و فرصتش جور نمیشد

+:هانی..

جوهان کرخت شده از آغوش گرم هیونگوون کشیده گفت:هوووم؟

گفتنش برای هیونگوون سخت بود چون میترسید ازش پشیمون بشه اما براش نبودن جوهان حالا که قلبش رو تمام و کمال در اختیارش گذاشته بود سختتر و پشیمون کننده تر بود

+:میای باهم فرار کنیم؟

جوهان به ضرب سرش رو بالا اورد و متحیر گفت:ها؟

روی تخت چرخید و کاملا روبه روی جوهان نشست

باید با دلایل منطقی قانعش میکرد که این تنها راه برای راضی کردن خانوادشه

شمرده شمرده و جدی گفت:پدر و مادرم هیچوقت راضی نمیشن من با یه پسر باشم و درنهایت باهاش ازدواج کنم منم هیچوقت راضی نمیشم که تورو از دست بدم چون تو کسی هستی که بعد از دیدن دخترا و پسرای متفاوت بهم نشون دادی عشق واقعی چیه..شاید از نظر اونا تو فقط یه خدمتکار ساده که از قضا پدر و مادرش هم تا موقعی که زنده بودن اینجا کار میکردن باشی ولی از نظر من تو نیمه ی گمشده ای هستی که میتونم کل زندگیم رو باهاش بگذرونم

جوهان بهم ریخته و آشفته از حرفایی که هیونگوون میزد ایستاد و بیحواس چنگی به موهاش زد

_:نمیشه..فکر میکنی ارباب چه میزاره تو پشت پا بزنی به همه چیز و با من فرار کنی؟..پدرت هردومون رو برمیگردونه اینجا و یجوری تنبیهمون میکنه که حتی جرئت نزدیک شدن به همدیگه رو هم نداشته باشیم

هیونگوون ترس جوهان رو درک میکرد

پدرش ادم ترسناک و پرقدرتی بود ولی میدونست اون آدم یه نقطه ضعف داره...نقطه ضعفی به نام "هیونگوون"!

روبه روی جوهان ایستاد و بازوهاش رو گرفت

+:بیا فکر و خیال درباره ی خانواده ی من رو کنار بزاریم!..بهم بگو حاضری با آدمی مثله من که تنها چیزی که داره یه دنیا عشق و علاقه به توعه باشی؟

و دستاش رو بالا آورد و گونه های نرم و گرد جوهان رو پوشوند..برای دیدن چشماش پایین اومد و فاصله ی کمشون رو کمتر کرد

میخواست نشون بده کاملا جدی و مصممه و گفتن این جمله ها از روی "خوشی زیر دلش زده" نیست

قلب متلاطم جوهان و استرسش از اتفاقایی که ممکن بود بیفته باعث میشد تمرکز نداشته باشه

تو همین چند ثانیه ی کوتاه هزار بار با خودش گفته بود "این بهترین پیشنهاده" ولی درجا گفته بود "نه این پیشنهاد قطعا مزخرفترینه"

بیشتر ترسش هم بابت هیونگوون بود

میترسید پدرش با این اتفاق بلایی سرش بیاره..اون ادم انقدر قدرت داشت که پیداشون کنه و هرجایی که برن سراغشون بیاد

پس فرار راه درستی نبود..اما هیونگوون..!

به چشمای منتظر هیونگوون خیره شد

میتونست با اینکار حداقل درباره ی رابطش با هیونگوون یکم اطمینان پیدا کنه؟

هیونگوون از تردید جوهان باخبر شد

با سر دادن دستاش به پشت گردن و کمرش اون رو به آغوش کشید

+:نمیخوام از دستت بدم

صادقانه گفت و آرزو کرد جوهان قبولش کنه

برای آدمی با شرایط هیونگوون آرزوی عجیبی بود

مگه کسی میتونست با اونهمه ویژگیه مثبت که تو هیونگوون وجود داره پسش بزنه؟

اون پولدار، خوشتیپ، خوشگل و اصیل بود

مثله گله کمیابی که خیلیا میخوان داشته باشتنش

اما هیونگوون فهمیده بود همه چیز پول و مقام و زیبایی نیست

یه زمانی از زندگیش فکر میکرد چون پولداره پس برتره..غرور گرفته بودتش و چشماش پر از تکبر بود ولی دیدن جوهانی که حتی به گربه های توی باغ هم اهمیت میداد تغییرش داد

فهمید میشه پولدار نبود اما بخشنده بود

مثله جوهانی که با وجود وضع مالیه ناجورش به پدر بزرگ و مادربزرگ پیرش میرسید و بی هیچ چشم داشتی بهشون عشق میورزید

فهمید میشه جایگاه بالایی تو جامعه نداشت اما با ارزش بود

مثله جوهانی که میون دوستاش مهمترین بود درحالیکه هیونگوون تو زندگیش هیچوقت هیچ دوستی نداشته

فهمید میشه بدون داشتن عمارت و چند هکتار باغ و چندتا ماشین اصیل بود

مثله جوهانی که برخلاف خانوادش تن به کارهای نادرست نمیده

جوهان به دنیا اومده بود تا عینک تکبر رو از چشمای هیونگوون برداره..و خب موفق هم شده بود!

جوهان هنوز دودل بود و میترسید اما باید برای رابطشون کاری میکرد..حتی اگه اینکار فرار کردن و احتمالا سختی کشیدن باشه

همراه بازدمی که از بینیش بیرون داد سر تکون داد و دستاش رو دور کمر هیونگوون پیچوند

_:باشه..هرچی تو بگی!

در مقابل چشمای سرخ پدرش و ناباوری مادرش از روی مبل بلند شد

+:این حرف آخرم بود..من میخوام با جوهان باشم پس باهاش کنار بیاید و منو اینجوری بپذیرید

و برای بیرون رفتن از اتاق کار پدرش قدم برداشت

آقای چه که تازه فهمیده بود معنای پشت این یک ربع مکالمه ای که با هیونگوون داشته چی بوده بسرعت از میزش فاصله گرفت و به طرف هیونگوون دویید

با ایستادن روبه روش سد راهش شد و اجازه نداد قدم دیگه ای برداره

_:من نمیتونم بزارم تو این حماقتو بکنی..میدونی بعد از این که تو با اون پسر باشی چه اتفاقی میفته؟ خبر گی بودن پسر بزرگترین شرکت خودروسازی کره همه جا میپیچه و اسم من و تو و شرکت میشه نقل مجالس..من اجازه نمیدم اینکارو بکنی

هیونگوون بی اعتنا به جملات دستوری پدرش دستش رو به دستگیره انداخت و گفت:من تو طول زندگیم هیچوقت به شما بی احترامی نکردم و همیشه باب میل شما رفتار کردم اما اینبار فرق داره..اینبار شمایید که باید با من و انتخاب من کنار بیاید پدر

و در رو باز کرد و قبل از حرکت پدرش برای دوباره مانعش شدن بیرون رفت

درحال پایین اومدن از پله ها بود که فریاد پدرش رو شنید

_:تو حق نداری شرکتو تو این وضع بخاطر اون پسر ول کنی

مثله پدرش بلند جواب داد

+:قرار نیس ولش کنم!

و آخرین پله رو هم رد کرد و مستقیم به سمت در ورودی که برای بیرون رفتنش باز بود حرکت کرد

پدرش همیشه هارت و پورت داشت

همیشه میخواست با فریاد حرفش رو به کرسی بنشونه اما این مورد مسئله ای نبود که با این کارا رفع و رجوع بشه

با رسیدن به سرخدمتکار لحظه ای ایستاد

+:از این به بعد جوهان اینجا کار نمیکنه..اینو به خانوادم اطلاع بدید

و لبخندی به حالت متحیر سرخدمتکار زد و با دست تکون دادن بیمعطلی به سمت ماشینش دویید

حالش بهتر بود و حسه خوبی داشت

ممکن بود حسرت این خونه رو بخوره ولی جوهان رو داشت

ممکن بود مدتی دلتنگ خانوادش بشه ولی جوهان رو داشت

ممکن بود سختی کار کردن بعنوان یه کارمند ساده اذیتش کنه ولی..جوهان رو داشت

برای باز کردن در ماشین لحظه ای صبر نکرد

اون رو شتاب زده باز کرد و تو کسری از ثانیه روی صندلیش جا گرفت

جوهان که انتظار اومدن هیونگوون به این سرعت رو نداشت متعجب پرسید

_:چقدر زود حرفاتون تموم شد

هیونگوون با لبخند واضح و آشکاری که روی لباش وجود داشت ماشین رو روشن کرد

+:اوهوم..زود تموم شد

و در ورودی رو با ریموت باز کرد

پدرش رو میدید که داره به این سمت میدوعه

پس متوجه فرارشون شده بود

_:چی گفتید؟

جوهان پرسید و خواست برای دیدن عمارت به عقب بگرده..هیونگوون تندی صورتش رو گرفت و با هیجان گفت:فرار میکنیم..میریم پیش دوستم شونو هیونگ..مطمئن باش وقتی برگردیم دیگه همه از رابطمون خبر دارن

و بوسه ی کوتاهی به لبای نیمه بازش زد و بی اینکه بزاره به عقب بچرخه پاش رو روی گاز فشار داد

Report Page