💎🖤
M.Cدست سونگمین رو گرفت و به سمت مبلهای طوسی و آبی وسط حال کشوندش.
بعد از اینکه سونگمین روی مبل نشست، مینهو به سمت اشپزخونه حرکت کرد تا یکم آب برای سونگمین بیاره؛ قطعا بعد از شنیدن اینکه نمیتونه بچهدار بشه حالش بد میشد.
- مینهو؟ بیا دیگه.چیکار میکنی؟
- الان میام عزیزم.
وقتی مینهو با یه لیوان آب از آشپزخونه خارج شد سونگمین با تعجب نگاهش کرد.
- اونجوری نگاه نکن.بهش احتیاج پیدا میکنی.
سونگمین طبق عادتی که برای تموم کردن بحث داشت "باشه" کوتاهی گفت و منتظر شد تا مینهو بشینه.
- خب؟
- اونروز که رفتیم پیش دکتر تا برای بچه دار شدن ازشون کمک بگیریم رو یادت میاد؟
- یادمه.
سونگمین متوجه شده بود که قراره خبر بدی رو بشنوه.نکنه اتفاقی برای دکتر افتاده بود!؟
- اونروز تو چندتا آزمایش دادی.هفته پیش من دوباره برگشتم بیمارستان و سراغ دکتر رفتم تا
جواب آزمایشا رو بگیرم.
- بس کن مینهو! فقط حرفتو بزن احتیاجی به مقدمه چینی نیست!
- باشه.ببین مینی.تو تحمل نگه داشتن یه جنین داخل شکمت رو نداری! اگه بچهدار بشم... یا اون زنده میمونه، یا تو...
سونگمین هیچی نگفت.پلک هم نزد.فقط بلند شد و دوباره به سمت اتاق و بعد تخت رفت و حتی در رو هم پشت سرش قفل کرد.
مینهو هم چیزی نگفت.سر جاش نشست و به این فکر کرد که چطور میتونه حال همسرش رو خوب کنه.
بعد از چند دقیقه بلند شد و به سمت اتاقشون رفت.
امیدوار بود بتونه بهش امید بده که میتونن بچه
داشته باشن.
- هی، مینی... خوبی؟ میشه درو باز کنی؟
- نه.
- باشه، میخوای... یه بچه، از پرورشگاه بیاریم؟ اینجوری هم به اون بچه بیچاره کمک کردیم هم خودمون بچهدار شدیم.
سکوت.تنها چیزی که شنیده میشد سکوت بود.
مینهو نفس کوتاه و شکستهای کشید و بلند شد تا بره.
- بهش فکر میکنم.
این جوابی بود که قبل از رفتنش سونگمین بهش داده بود.