••••

••••

Leetelma




«توجه داشته باشید خط داستانی این سناریو کاملا با
نسخه‌ی اصلی این مجموعه متفاوته»


****


- جونگوک! جونگوک...

صدای فریاد تهیونگ هنوز هم داخل گوش‌هاش پخش می‌شد.
صحنه‌ای از اطرافش که هم مدرسه‌ای های مرده‌اش توی اون ماشین بزرگ با صورت و بدنی خونین کنارش بودن حتی برای یک لحظه هم از پشت پلک‌های خسته‌اش کنار نمی‌رفت.

به معنای واقعی کلمه در حال زجر کشیدن بود و از دست دادن تهیونگ و دزدیده شدنش هیچ چیز رو بهتر نمی‌کرد.

چرا توی اون ماشین بزرگ، از بین بیست دختر و پسر تیزهوش که از سمت دبیرستان برای سفر دریایی به سمت بندر حرکت می‌کردن، فقط باید جونگوک زنده می‌موند؟

چرا باید تهیونگ در آخرین لحظه توسط شخصی ناآشنا دزدیده و گم می‌شد؟

معلوم بود دلیل مهم و شرورانه‌ای پشت این تصادفه.

حالا جونگوک، با کارتی توی دستش که نمادی مثل عنکبوت، روش حک شده بود روی تختش نشسته بود.

افکارش سخت مشغول بود و قلبش به خاطر استرس شدید سخت می‌کوبید.

ضربه‌ای به درب اتاق زده شد و جونگوک با صدای گرفته و غم زده‌اش جواب داد.

- بیا تو

دستگیره‌ی درب به پایین کشیده شد و بعد از اون، مادرش وارد اتاق شد.

- نمیخوای بیای بیرون از اتاقت؟ یه ماه گذشته جونگوک... فکر میکنم دیگه کافی باشه باید به تحقیقاتت ادامه بدی.

لبخند تلخی روی لب‌های پسرکِ عینک به چشم نقش بست. به تحقیقات و کار‌های دبیرستانش ادامه می‌داد؟ چطور؟

- باشه. میتونی بری.

زمزمه کرد و اون کارت توی دست‌هاش مچاله شد.
حتی حرف زدن با مادرش هم باعث ایجاد بغضی توی گلوش می‌شد.

- به خودت بیا جونگوک.

زن هشدار داد و قبل از اینکه بره ادامه‌ی حرفش رو به زبون آورد.

- اگه به کمک نیاز داشتی ازم بخواه تا با یکی از دکتر‌های مورد اعتمادم حرف بزنم جونگوک.

پسرک سری تکون داد. فقط به خاطر خلاصی از دست مادرش و با رفتن زن دوباره توی اتاق تنها شد.

گیج و سرگردان بود. تهیونگ رو پیدا نمی‌کرد و کاری هم از دستش بر‌ نمیومد اما فقط این بین یک چیز رو می‌دونست... فقط به خاطر تهیونگ توی اون دبیرستان با کلی فشار دووم آورده بود و بدون حضور اون‌ مرد که تنها استاد مورد اعتمادش بود دوباره به اونجا بر نمی‌گشت.

- برنمیگردم تهیونگ‌ نه بدون تو.

از روی تختش بیرون اومد. به سمت پنجره‌ی کنار تختش رفت و اون رو باز کرد و باعث شد باد سردی به صورتش بر بخوره.

شهر همچنان به حرکتش ادامه میداد و برای هیچکس مهم نبود یه استاد نابغه از بینشون دزدیده شده و بعد از‌ گذشت دو ماه هنوز هم اثری ازش پیدا نیست.

سرش رو پایین برد و دوباره نگاهی به کارت انداخت و برش گردوند تا نوشته‌ی پشتش رو بخونه.

- برای پیدا کردن کیم تهیونگ فقط کافیه باهامون همکاری کنی.

تنها چاره‌اش؟ آره این تنها چاره‌اش بود...

پنجره رو بست و در حالی که سعی در قبول کردن این کار داشت به سمت آینه‌ی قدی اتاقش رفت. رو به روی اون ایستاد و به صورت پژمرده‌ی خودش نگاه کرد.

- نجاتت می‌دم تهیونگ.

دست بالا آورد و عینکی که تا به امروز همیشه روی چشم‌هاش بود رو برداشت. اون رو بست و روی میز قرار داد... جایی بین انبوه کتاب‌ها و کاغذهایی که از تحقیقات و پروژه‌اش باقی مونده بودن.

به سمت کمدش قدم برداشت و با برداشتن کیفی بزرگ، شروع به جمع کردن لباس‌هایی که لازم داشت کرد.

می‌خواست سر قرارشون حاضر بشه. شاید اینطور تهیونگ‌ نجات پیدا می‌کرد... حتی اگه غیر از این هم می‌شد، مهم نبود. از دست دادن جونش هم مهم نبود بالاخره اون در این چند ماه هیچ دلیلی برای زندگی نداشت و مثل یک آدم مرده فقط گوشه‌ی تختش خوابیده بود.

- به خاطر من سالم بمون تهیونگ.


*****


هوا رو به روشنی می‌کشید. ساعت حدود پنج صبح بود و حالا جونگوک، با کیفی بزرگ روی دوشش و برداشتن تمام کتاب‌ها و کاغذهای مربوط به پروژه‌ی مهمش گوشه‌ی خیابون ایستاده بود.

کم کم از دور، ماشین بزرگی رو دید که به سمتش میومد و دست‌هاش همون لحظه از استرس شدید یخ بستن... اینکه ازش خواسته بودن‌ تمام تحقیقاتش رو همراه خودش بیاره قطعا باید باعث ترسش می‌شد اما باز هم در کمال حماقت اینجا بود تا به خواسته‌های کثیفشون تن بده.

ماشین مشکی رنگ جلوی پاهاش ایست کرد و با باز شدن درب ماشین، جونگوک نگاهی به اطرافش انداخت.

زمان تن دادن به دردسر بود...

وارد ماشین شد و روی صندلی نشست. درست در کنار دو مرد نقاب پوش و بعد درب بسته شد.

گازی فضای ماشین رو پر کرد و جونگوک بعد از اون، هیچ‌ چیز رو به خاطر نداشت... سیاهی بود و تاریکی و شاید کمی آرامش و خواب راحت بعد از چند ماه.

چشم‌هاش رو بست و به امید این گاز رو استشمام کرد که قراره بعد از بیداری با تهیونگ رو به رو بشه و زندگیش از این گرداب ناامیدی نجات پیدا کنه.


*****


دیدش تار بود و سرش به درد اومده بود... نمیدونست چند ساعت گذشته اما میتونست به یاد بیاره چرا اینجاست.

- بیدار شدی؟

نور داخل اون اتاق تاریک پیچید و حالا بهتر بود بگه توی یه دفتر کاری حضور داره.

اون صدا؟ صدای کی بود؟

ثانیه‌ای بعد، مانیتور بزرگی پشت‌ میز اون دفتر روشن شد و با اینکه جونگوک هیچکس رو نمیدید اما باز هم از همون صدا شنید:

- پروژه‌ای که مشغول اماده کردنش بودی! برای این اینجایی. خوشحالیم که جوون نخبه‌ای مثل تو قراره باهامون همکاری داشته باشه‌. چند دقیقه‌ی بعد افرادی برای اماده کردنت میان. به اتاق انفرادی منتقل میشی و چند ساعت اونجا استراحت میکنی. بعد از استراحت کامل کاری که قراره انجام بدی رو میفهمی.

صدا قطع شد و جونگوک بلافاصله داد کشید و پرسید:

- تهیونگ! تهیونگو کی میبینیم. اون کجاست؟

- باهات ارتباط تصویری برقرار میکنه.

گفت و مانیتور رو به روی جونگوک خاموش شد.

ثانیه‌ای نگذشته بود که درب اون دفتر باز شد و دو فرد نقاب دار، وارد شدن. منتظر و دست به سینه برای اومدن جونگوک موندن و با بستن‌ چشم‌هاش به اتاقی که گفته شده بود بردنش.

جونگوک... آه اون فقط به تهیونگ فکر میکرد. به پایان دادن به گرداب ناامیدی و دیدن دوباره‌ی نور زندگیش.

وارد اتاق شد و کوله‌اش رو روی تختی که براش اماده کرده بودن قرار داد. اونجا، توی اون اتاق و حتی توی ساختمونی که داخلش حضور داشت تجهیزات پیش رفته‌ای قرار داشت و احساس خطر نمیکرد.

- جونگوک.

صدای آشنایی توی گوش‌هاش پیچید... صدایی که شنیدنش رو گدایی میکرد.

با شوق و اشکی حلقه زده توی چشم‌هاش برگشت و به مانیتور روشن اتاق که تصویر تهیونگ رو نشون میداد خیره شد.

خودش بود! خودِ خودش!

- تهیونگ...

با شوق به سمت مانیتور رفت و دست روی صورت تهیونگ کشید. اون خوب بود! سالم و خوب. با لبخند روشنی که جونگوک ماه‌ها انتظارش رو میکشید روی لبش.

- جونگوک. اونا ادمای بدی نیستن. فقط به حرفشون گوش بده تا صدمه نبینی.

دست‌هاشو روی مانیتور فشار میداد... انگار که اینطور دلتنگی چند ماهه‌اش رو از اون مرد برطرف و قلبش رو آروم میکرد اما چه فایده‌ای داشت؟ ثانیه‌ای نگذشت که بازهم صدای تهیونگ بلند شد.

انگار اون استاد نابغه تاکید روی یه موضوع داشت: جونگوک... به حرفشون گوش بده. باشه؟ قول میدی؟ بهم قول میدی جونگوک؟

به سرعت سر تکون داد و با اشک گفت: اره... قول میدم تهیونگ. حالت خوبه؟

با هول پرسید اما تصویر بعد از گفتن قولش، کاملا سیاه شد و دیگه تهیونگ نبود... آه از اون پسر که مثل یه مخدر با هر دیدار بیشتر از قبل معتادش میکرد.

قول داده بود. همین دقیقه‌ی پیش به تهیونگ قول داد و میخواست بهش عمل کنه. چون محض رضای خدا جونگوک فقط توی زندگیش یه چیز رو میدونست.

تهیونگ!

همین و بس...

اما نمی‌دونست توی یکی دیگه از اتاق‌های اون ساختمون کیم تهیونگ، با رضایت پشت‌ میز مدیریتش نشسته و خطاب به دستیارش، کیم نامجون، چه مکالمه‌ای رو شروع می‌کنه.

- جونگوک لایق همه‌ی اینهاست...

لبخند زد و دست روی دست گذاشت. تصویر جونگوک رو از طریق دوربین‌ها میدید و واقعا توی این لحظه خوشحال بود. تا قبل از اینکه صدای نامجون رو بشنوه.

- فکر می‌کنی خودش وقتی بفهمه تو دزدیده نشده بودی و کشته شدن همه‌ی اون بچه‌ها توی گردش علمی کار خودت بوده بازم حاضر میشه همکاری کنه؟

نگاه عصبیش رو به نامجون که جلوی میز و روی صندلی نشسته بود داد.

- جونگوک‌ توی اون دبیرستان به عنوان یه پسر نابغه تحقیقات عجیبی انجام داده بود. تحقیقاتی که نشون میداد میتونه یه عنکبوت رو جهش بده و بدن یه انسان‌ رو به قابلیت‌های اون مجهز کنه. میدونی این یعنی چی؟

- یعنی اون واقعا نابغه‌ست.

- نه... یعنی نباید میذاشتم این تحقیقات فوق العاده دست مدیریت دبیرستان و دولت بیوفته. ما بدن خود جونگوک رو به این قابلیت و از طریق تحقیقات خودش مجهز می‌کنیم و اونو به خیابون‌ها می‌فرستیم. باید به عنوان یه ناجی شناخته بشه. باید به عنوان یه ناجی شناخته بشیم و جونگوک طی این مدت باید فکر کنه من توی خطرم تا راضی به همکاری بشه.

- تهیونگ... اون ضربه‌ی بدی میخوره.

- بیخیال نامجون. به مرد عنکبوتی سلام کن!

Report Page