••••

••••

Leetelma



- هیس!

دست‌هاش رو روی دهان جونگوک‌ گذاشت و با چشم‌های درشت شده‌ نگاهش کرد. نباید صداش در میومد... نباید!

- هیس جونگوک! الان دستم رو برمیدارم ولی حرف نزن.

هشدار داد و وقتی حرکت سر اون مرد رو دید دست از روی دهانش برداشت و لبخند به لبش نشست. چه خوب که اینجا بود. چه خوب بود که میتونست از این فاصله‌ی نزدیک چشم‌های سیاه شده‌اش رو ببینه.

- دیگه سفید و زیبا نیستن. مگه نه تهیونگ؟

چطور صدای پر از ناراحتی جونگوک رو از بین می‌برد؟ چطور بهش می‌گفت اون تنها شاهزاده‌ی قلبشه و حتی با این چشم‌های سیاه هم میتونه تپش قلبش رو چند برابر کنه.

- با اینکه مشکی شدن ولی بازم قشنگن.

- متاسفم...

تهیونگ‌ دست‌هاش رو گرفت و با لبخند بهش خیره موند. اون سیاهی حتی زیبا ترش کرده بود. اون طلسم حتی زیباتر و خواستنی ترش کرده بود.

- تو هنوز هم باعث میشی لبخند بزنم جونگوک. تو فوق العاده‌ای. حتی با وجود این طلسم و از بین رفتن موه و چشم‌های سفیدته. تو متفاوت شدی. دیگه مثل همه‌ی‌ آدم‌های این سرزمین مو و چشم سفید نداری.

چطور حرف‌هاش اینطور امید به قلب شاهزاده‌ی طرد شده میبخشید؟ چطور باعث شده بود در چنین شبی بعد از ماه‌ها زندانی شدن توی این کاخ باز هم با دیدن تهیونگ خوشحالی رو حس می‌کرد؟

- برام پیانو بزن تهیونگ. دلتنگم...

حرف‌های شاهزاده‌ جونگوک باعث شد تهیونگ پشت پیانو جا خوش کنه و موسیقی که از عمق قلب دردناکش نشات می‌گرفت رو بنوازه.

خورشید کم کم طلوع می‌کرد و شاهزاده‌ی طلسم شده، جونگوک، ساعت‌ها‌ کنار پیانو نشسته و زانوهاش رو بغل گرفته بود تا موسیقی معشوقه‌ی مو سفیدش رو بشنوه... تا وقتی که مامورین کاخ درب اتاقش رو باز کنن و با وجود فریادهای تهیونگ، برای اعدام ببرنش.

از اون طلسم متنفر بود. از طلسمی که شاهزاده جونگوک رو مو مشکی کرد و باعث این طرد شدگی شد متنفر بود.

Report Page