💙🦋
🍀بادکنکهای بنفش، ریسههای رنگی، صدای موزیکِ بچگونه و نوشتهی بزرگ "تولدت مبارک ههجین عزیز" به خوبی مناسبت اون مهمونی رو نشون میداد.
دختربچه، با لباس بنفش روشن و موهایی که به طرز بانمکی خرگوشی بسته شده بود، با گلسر طرح پروانهای که سمت راست موهاش قرار داشت، روی پای پدرش نشسته و با ذوق به بادکنکهای تولدش نگاه میکرد.
"بده ببینمش فندقِ عمو رو."
چانگبین با ضعفی که به خاطر خندهی نمکین ههجین به دلش افتاده بود گفت و با دو دستش، بدن کوچیکش رو از روی پای جیسونگ بلند کرد.
ههجین از دیدن عموش با شوق خندید و پاهای تپلش رو توی هوا تکون داد. چانگبین صورتش رو به خودش نزدیک کرد و لپ گردش رو محکم بوسید.
"بسه چانگبین هیونگ؛ منم میخوام با کلوچه گردوییمون بازی کنم."
هیونجین گفت و وقتی دست دراز کرد تا ههجین رو بگیره، جیسونگ با فشفشهای که هنوز خاموش بود زد روی دستش.
"فندق و کلوچه چیه؟ اسم بچهام رو درست بگو. فردا بزرگ بشه اختلال هویت پیدا میکنه."
جیسونگ با لحن طلبکاری گفت؛ هیونجین لبهاش رو آویزون کرد و مظلومانه به چانگبین نگاه کرد.
مینهو با دیدن این صحنه، از جا بلند شد و نزدیکتر رفت، دستهاش رو از پشت دور سنجابکش پیچید و بعد از بوسیدن گونهاش گفت.
"سخت نگیر جیسونگم، بعدا خودم درستشون میکنم."
بعد از این حرف، به هیونجین نگاه کرد و با لحنی که رنگ تهدید گرفته بود، ادامه داد.
"بگیرش دامپلینگ، ولی اگه مثل سری قبل جای بوسهات روی گونهاش بمونه، بیست دقیقه میذارمت توی فر با دمای صد و هش.."
"یا لی مینهو، تهدیدش نکن."
چانگبین با صدای بلندی گفت و بعد از اینکه آخرین بوسه رو به گونهی نرم ههجین زد، با احتیاط گذاشتش توی بغل هیونجین.
"بیا اینجا ببینمت عروسکِ عمو."
فقط یک ثانیه بعد از این حرف هیونجین، ههجین درحال له شدن تو آغوشش بود؛ درحالی که با دستش موهای نرمش رو نوازش میکرد.
وقتی خوب چلوندش، کمی بچه رو از خودش فاصله داد و زمانی که صورتش رو نزدیک برد تا ببوسدش، ههجین از فرصت استفاده کرد و دماغ هیونجین رو بین دندونهاش گرفت و فشرد.
"آی آی آی... ولم کن جوجه ولم کن، درد داره... جیسونگ بیا این رو از من بگیر."
صدای خندهی هفت پسر دیگه به خاطر این حرکت ههجین بالا رفت و مینهو با لبخند گفت.
"دخترم تو این مورد به خودم رفته."
دوتا دندون نقلی اون بچه زیادی تیز به نظر میاومدن، هیونجین فریاد کوچیکی زد و این بار مینهو رو صدا زد.
"نخند مینهو هیونگ، بیا بگیرش."
جیسونگ بالاخره دست از خندیدن کشید وجلو رفت؛ بعد از حلقه کردن دستش دور بدن کوچیک ههجین، لبخند مهربونی بهش زد و تشویقش کرد.
"عمو رو ول کن بیا بغل بابایی دخترم."
ههجین با دیدن جیسونگ، در همون حالت خندید و وقتی دست دراز کرد تا موهای بلند هیونجین رو هم بگیره، جیسونگ اجازه نداد و بدنش رو کشید تا از هیونجین جداش کنه.
دختربچه به خاطر ناکام موندن قصدش، زد زیر گریه و صورت کوچولوش به سرعت سرخ شد.
این بار فلیکس جلو رفت و دستش رو زیر چونهی ههجین گذاشت؛ نوازشش کرد و از نرمی صورتش لبخند زد.
"گریه نکن عزیز دلم، نگاه کن چه اشکی هم میریزه. دماغ اون لاما اونقدری ارزش نداره که اینطور بابتش گریه کنی خوشگلِ عمو."
"چرا انقدر من رو دیس میکنین امروز؟"
هیونجین با لحن به ظاهر ناراحتی گفت، درحالی که دستش روی بینیش بود و ماساژش میداد. وقتی فلیکس دهان باز کرد تا جوابش رو بده، صدای سونگمین مانع شد.
"بسه دیگه بحث نکنین، بیاین اینجا عکس یادگاری بگیریم."
دوربینِ تو دستش رو تکون داد و گفت. بعد از این حرفش، هفت پسر دیگه به سرعت دور هم جمع شدن. ههجین بغل بزرگترین عموش، چان بود و انگشت شستش رو با یه دستش گرفته بود و باهاش بازی میکرد.
جونگین کنارش ایستاد و دست دیگهاش رو گرفت؛ بوسهای بهش زد و خندید.
"توتفرنگی کوچولو."
به آرومی زمزمه کرد و دست نرمش رو نوازش کرد.
سونگمین لبخند بزرگی زد و بعد از تنظیم کردن دوربین، دوید به سمتشون و کنارشون ایستاد. دستش رو دور گردن جیسونگ حلقه کرد و چند ثانیه بعد، صدای شاتر دوربین بلند شد.
"تولدت مبارک عشق عمو."
چان زمزمه کرد و بعد از بوسیدن چونهی کوچیک بچه، به سمت مینهو گرفتش.
مینهو ههجین رو بغل کرد و تو آغوشش فشرد.
"بابا قربونت بره شکوفهی من."
گفت و وقتی برای بار دوم صدای شاتر دوربین رو شنید، سرش رو بلند کرد. جونگین لبخند بزرگی زد و توضیح داد.
"خیلی کیوت شده بودی هیونگ."
مینهو هم خندید و چیزی نگفت. دختر کوچولوی دو سالهاش، خیلی راحت میتونست لبخند رو به لب همهشون بیاره، فقط با خندهی عسلیش و نشون دادن دوتا دندون شیرین و بانمکش.
تولدت مبارک عزیزم💙🦋
امیدوارم شاد و آروم زندگی کنی💛🌻