༄✩

༄✩

ɴᴀᴢɪ ♪




"اینم از این!"

پرونده رو با خوشحالی روی میز کوبید ، جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و بعد خطاب به همکارش گفت

"بعدی؟"

پسر جلوتر اومد و دست هاش رو به میز تکیه داد

"بنگ چان. اون نزدیک دو ساله تحت تعقیبه ، سرقت های خیلی سنگین انجام میده ولی تا حالا هیچ وقت دستگیر نشده. به تازگی توی خرابه های بیرون شهر دیده شده و شایعه شده که هدف بعدیش بانک مرکزی‌ـه"

افسر جوان یه ابروش رو بالا داد

"بانک مرکزی؟"

در حالی که پوزخند میزد از جاش بلند شد

"جالب به نظر میاد.."

و بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد

"جزئیات بیشتر؟"

چانگبین چند لحظه‌ای مشغول جستجو تو لپ تابِ روبه‌روش شد و بعد اون رو به سمت رئیسش برگردوند

"همونطور که مشخصه بدن ورزیده‌ای داره و مهارت های زیاد. شکست دادنش سخت به نظر میاد؟"

لحن سوالیِ پسر باعث شد چشم های تیزش رو بسشتر زوی تصویر زوم کنه

"قطعا نه"

بر خلاف افکارش به زبون آورد و به سمت در رفت

"ولی به نظر من اینطور نیست ، اون خیلی متفاوت به نظر میرسه"

از حرکت متوقف شد و به در تکیه داد

"زیاد مطمئن نباش. من هم متفاوت به نظر میرسم"

و بین صدای خنده های بمش حرف همکارش رو نشنید

"خواهیم دید افسر لی!.."

.

.

.

با شنیدنِ زنگ مزاحم گوشیش ، چشم هاش باز شدن و ساعدش رو از روی پیشونیش برداشت. با کمی تقلا به حالت نیم خیز در اومد و دستش رو به گوشیش رسوند. به اندازه‌ای خسته بود که اهمیتی به اینکه کی این وقت صبح بهش زنگ زده نداد و فقط با لمس کوتاهی گوشی رو جواب داد

"فلیکس فلیکس! باید سریع خودتو برسونی! چان نزدیکی بانک دیده شده!"

خواب کاملا از سرش پرید. سریع تماس رو قطع کرد و از تخت بیرون پرید. نمیتونست به راحتی این فرصت رو از دست بده پس با عجله لباسش رو پوشید و سوار ماشینش شد. صفحه‌ی نمایش کوچیکی که بالای دنده های ماشین قرار داشت رو روشن کرد و نقشه رو باز کرد.‌ همونطور که چشمش روی جاده و نقشه می‌چرخید ، یک دستش درگیر فرمون شد و با دست دیگه‌اش ایرپادش رو داخل گوشش گذاشت و شماره‌ی چانگبین رو گرفت

"شما حرکت کردید؟"

دوباره با هر دو دستش فرمون رو چسبید و توی کوچه‌ی میانبری پیچید

"آره رئیس چیزی نمونده برسیم"

"تا جایی که میتونید با احتیاط پیش برید. بدون سر و صدا ساختمون رو محاصره کنید و کار اضافه‌ای انجام ندید تا خودم برسم"

چانگبین به گفتن 'چشم' کوتاهی اکتفا کرد و با قطع کردن تماس کار رو برای رئیس جوانش هم راحت تر کرد

برخلاف چیزی که معمولا مردم تصور میکردن روشن کردن آژیر بلند ماشین پلیس احمقانه ترین کار ممکن بود و فلیکس اکثر جاها -مخصوصا مأموریت های مهم- با ماشین خودش میرفت و حتی لباس فرم هم نمی پوشید. چون عقیده داشت این کارها مثل اینه که قبل از شکار برای طعمه‌ات دست تکون بدی. حقیقتش شخصیت فلیکس همیشه جوری بود که خودش رو به قوانین محدود نمیکرد و کارها رو به شیوه‌ای که خودش قبول داشت انجام میداد ، حتی اگه اون کار دستگیر کردن یه سارق باشه

با نزدیک تر شدن به مقصد سرعتش رو کم کرد و با فاصله‌ی چندین متری از بانک ایستاد و با احتیاط از ماشین پیاده شد. دستش رو روی برآمدگیِ اسلحه‌ای که همیشه داخل جیبش بود کشید و از کوچه‌‌ای که به طرز عجیبی باریک بود خودش رو به در پشتیِ بانک رسوند. فلیکس بارها با آدمای ساده لوحی که قصد دستبرد زدن به بانک رو داشتن سر و کله زده بود و با وجود سن کمش فوت و فن این کار رو خیلی خوب بلد بود. سرش رو بالا برد و چند لحظه‌ای به پشت بوم خیره موند ، درست وقتی میخواست نگاهش رو به در پشتی بده از دور متوجه‌ی جثه‌ی شخصی شد که خودش رو پشت سکویی پنهان میکرد ، و مثل اینکه تو این کار موفق نبود

کمی از ساختمون فاصله گرفت ، بی سیمش رو در آورد و زمزمه کرد

"هدف روی پشت بوم دیده شده. بگو افراد در پشتی رو هم محاصره کنن و حرکت اضافه‌ی دیگه‌ای نکنن. تمام"

بعد از صدای خش خش چیزی که منتظرش بود رو شنید

"دریافت شد. تمام"

فلیکس روی نوک پا قدم برداشت و به در نزدیک شد. دستگیره رو پایین کشید و با باز شدن در از تعجب لحظه‌ای ایستاد. یعنی در این حد احمق بودن که هنوز یاد نگرفته بودن باید در پشتی رو هم قفل بزنن؟!

اما ثانیه‌ای از ذهن فلیکس گذشت که شاید چان قبل از خودش از اینجا وارد شده. پوزخندی زد و آروم وارد شد. راهروی تاریک روبه‌روش رو خوب میشناخت ، نزدیک ده قدم برداشت و به دری که سمت چپش بود تکیه داد ، اتاقِ گاو صندق

بدون ایجاد هیچ صدایی گوشش رو به در چسبوند و چند ثانیه‌ای صبر کرد. با شنیدن صداهای خیلی آرومی لبخند محوی روی لب هاش نشست و با خودش فکر کرد شاید اون خیلی زرنگ باشه ، اما فلیکس ازش زرنگ تر بود

در حالی که اسلحه‌‌اش رو محکم توی دست هاش گرفته بود ، در رو با لگد یک ضرب باز کرد

"منتظرت بودم کوچولو!.."

روی گاو صندوق خم شده بود و با قفلش ور میرفت. چهره‌اش مشخص نبود ، ولی صداش کافی بود تا فلیکس لحظه‌ای احساس ترس کنه

"دم در بَده! بیا تو"

فلیکس با صدایی که خیلی سعی میکرد نلرزه زمزمه کرد

"باید بدونی وقتی برای مزه پرونی ندارم.."

این بار چان بالاخره سرش رو بالا آورد.

چهره‌ی جدی که روی اون زخم های زیادی دیده میشد ، بدن ورزیده‌ای که از تتو پوشیده شده بود و چشم هاش..

اتاق دور سر فلیکس چرخید و سردرد ناگهانی بهش هجوم آورد که باعث شد روی زانوهاش بیوفته و انگشت هاش رو روی گیجگاهش فشار بده ، نمیتونست روی افکارش کنترل داشته باشه. اون پسر بی اندازه شبیه بخش بزرگی از خاطرات بچگیش بود

سرش رو با شدت به چپ و راست تکون داد ، به خودش اجازه نمیداد به خاطر یه اشتباه این مأموریت رو از دست بده. دست هاش رو مشت کرد و با تکیه بهشون از جاش بلند شد. چشم هاش هنوز کمی تار میدیدن ولی میتونست جثه‌ی چان رو رو‌به‌روش تشخیص بده

در کمال تعجب دست چان روی شونه‌اش نشست و باعث شد ناخودآگاه قدمی به عقب برداره

"به من دست نزن!"

چان که انگار تازه به خودش اومده بود پوزخندی زد

"چرا مزاحم کارم شدی؟ برای اینکه از ترس پس بیوفتی و بعد این مزخرفات رو تحویلم بدی؟!"

فلیکس قدم برگشته رو دوباره طی کرد و درست روبه‌روی چان ایستاد

"فکر میکنی من ازت میترسم؟!"

صدای بلند خنده های بمش تو اتاق پیچید و بعد بلافاصله اخم غلیظی کرد و زیر لب گفت

"بهت پیشنهاد میکنم همین الان از اینجا بری. اینجوری نه وقت تو تلف میشه ، و نه من"

همون لحظه بود که در باز شد و چندین نفر مسلح وارد شدن و فریاد 'ایست!' تو گوش هر دوی اونها زنگ زد

"تویِ لعنتی...!"

چان زمزمه کرد و قبل از اینکه حتی فلیکس متوجه‌ی شرایط بشه بازویی رو حس کرد که با شدت دور گردنش پیچید و تفنگی که کنار پیشونیش قرار گرفت. نفسش بند اومد و تقلا کنان سعی کرد گردنش رو رها کنه اما هیچ فایده‌ای نداشت

"جلو نیاید!"

فلیکس بین بازوهای ورزیده‌ی چان دست و پا میزد و صورتش رو به کبودی میرفت

اما سرباز ها با وجود حرف های چان قدمی جلوتر اومدن. اون لحظه بود که چان همونطور که فلیکس رو با خودش میکشید به پنجره نزدیک شد ، با لگد بازش کرد و یکی از پاهاش رو لبه‌ی اون قرار داد

"و.. ولم.. کن!.."

چان پای دیگرش رو هم بالا برد و بعد از اون تنها چیزی که فلیکس متوجه شد سیاهی رفتن چشم هاش و برخورد بدن بی جونش به زمین بود

نور شدیدی باعث شد پلک هاش آروم بلرزن. سعی کرد دست هاش رو برای پوشوندن چشم هاش بالا بیاره اما نتونست تکونشون بده. پوست لطیف مچ دستش زیر طناب های کلفتی که باهاش بسته شده بود گزگز میکرد. عضله های پا و گردنش کرخت و دردناک شده بودن و دهنش خشک بود. تار مویی روی پیشونیش حس میکرد که تو اون ناتوانی بیش از حد آزار دهنده بود. با کلافگی صدای خفه‌ی ناله مانندی از دهنش در آورد. دوباره سعی کرد چشم هاش رو باز کنه و این بار پلک های سنگینش کمی از هم فاصله گرفتن. دیدش تار بود و فقط ترکیبی از رنگ ها رو میدید و تصویر مفهمومی روبه‌روش شکل نمیگرفت ، نور آفتاب هم باعث میشد مجبور بشه برای باز نگه داشتن پلک هاش زور بزنه. گردنش با حالت بدی کج روی صندلی قرار گرفته بود و وقتی خواست اون رو بلند کنه احساس کرد میتونه صدای شکستن استخون هاش رو بشنوه. سعی کرد با فوت کردن موهای روی پیشونیش رو کنار بزنه که زخمی رو گوشه‌ی لبش حس کرد و صورتش درهم رفت

"مزاحم کوچولو به هوش اومد؟!"

چند بار پلک زد و تونست جثه‌ای رو که بهش نزدیک و نزدیک تر میشد ناواضح ببینه. اگه تو حالت عادی بود قطعا جوابش رو میداد اما الان گلوش از خشکی میسوخت و حرف زدن براش غیر ممکن به نظر میرسید

پسر جلوتر اومد ، موهای فلیکس رو چنگ زد و سرش رو بالا گرفت

"خیلی برام دردسر درست کردی!.."

موهاش رو با شدت ول کرد و با قدم های بلند دور شد

فلیکس بی اندازه احساس بدی داشت ، و کمی.. میترسید. چان یجورایی اون رو گروگان گرفته بود و چون اون مزاحم سرقتش شده بود فلیکس بعید میدونست که یه گوشمالی حسابی بهش نده. و تو

سابقه‌ی چندین ساله‌اش ، این اولین بار بود که همچین اتفاقی براش میوفتاد. حالا چشم هاش عادت کرده بودن و دیدن چان که با صورت عصبی به سمتش میومد باعث شد تو جاش کمی بلرزه

لب های خشکش رو با زبونش خیس کرد

"گ.. گرفتنِ من چه فایده‌ای برات داره لعنتی"

چان پوزخندی زد و نگاهش رو به چشم های فلیکس که سعی داشت نا امیدیش رو پنهان کنه داد

"واقعا احمقی یا خودتو به احمقی میزنی؟"

دایره وار شروع به قدم زدن دور صندلی که فلیکس بهش بسته شده بود کرد

"چهره‌ی من همیشه ناشناس بوده کوچولو! تو تنها کسی هستی که منو از این فاصله دیده"

سرش رو پایین آورد و نزدیک گوش پسر زمزمه کرد

"بهتره بگم تنها موجود زنده!"

فلیکس با شدت سرش رو به جهت مخالف تکون داد

"تمومش کن!!"

با صدای بلند داد زد که با لرزی که به بدنش افتاده بود آشکارا تناقض داشت.

تنها واکشنی که چان به پسر ظریف روبه‌روش نشون داد خنده‌ی بلندی بود که تو سالنِ خالی پیچید

صدای زنگِ تلفن قدیمی و ترک خورده‌ی چان باعث شد دوباره بره و فلیکس رو با خشمش تنها بزاره

و البته این از طرفی به نفع پسر بود. تو دلش التماس کرد که ضبط کننده‌ی کوچیکی که توی لباسش کار گذاشته بود و صداش رو مستقیم به همکارهاش میرسوند در اثر سقوط روی زمین آسیب ندیده باشه. سرش رو تا جایی که میشد پایین آورد و زمزمه کرد

"من نمیتونم بفهمم اینجا کجاست ، ولی به نظر دور از شهر میاد. میتونید جی پی اس رو چک کنید؟"

پلک هاش رو روی هم فشار داد. خیلی بعید بود بتونن صداش رو دریافت کنن و علاوه بر اون حتی اگه دریافت میکردن پیدا کردن اونجا واقعا غیر ممکن به نظر میرسید

چند لحظه چشم هاش رو بست ، ولی با جرقه زدن فکری توی سرش دوباره اونها رو باز کرد. دست هاش رو کمی حرکت داد و به جیب مخفی شلوارش رسوند ، انگشت هاش فضای کوچیک جیب رو به سختی برای پیدا کردن چاقوی جیبی که فلیکس آرزو میکرد به خاطر عجله جا نگذاشته باشتش جستجو میکردن. و درست وقتی که صدای قدم های چان دوباره تو سالن پیچید انگشتش تیزیِ چاقو رو لمس کرد. سریع اون رو از جیبش در آورد و قبل از رسیدن چان دوباره دست هاش رو پشتش برد. چان جلوتر اومد و روی صورت فلیکس خم شد که باعث شد پسر ناخودآگاه عقب تر بره

"وقتشه بریم"

فلیکس آب دهانش رو با صدا قورت داد و نگاهش رو از چهره‌ی چان گرفت

"من جایی نمیام"

صدای خنده‌ی چان که درست روبه‌روی صورتش بود گوشاش رو اذیت کرد

"متاسفم ولی تصمیمش به عهده‌ی تو نیست کوچولو"

این مدل حرف زدنِ چان باعث میشد خون فلیکس هر لحظه بیشتر به جوش بیاد

"ساکت شو!!"

چان بدون توجه به فلیکسی که عصبی بهش خیره شده بود صندلی رو دور زد و وقتی پشت صندلی ایستاد فلیکس زیر لب چیزی شبیه "لعنتی!.." زمزمه کرد و پلک هاش رو به هم فشار داد. مچ ظریف دست فلیکس اسیر دست چان شد و دست دیگه‌اش درگیر باز کردن طناب

"احساس میکنم یکی اینجا منو احمق فرض میکرده"

فلیکس که میدونست چان راجع به چاقوی تو دستش صحبت میکنه از لای دندون هاش شمرد شمرده زمزمه کرد

"گفتم دهنتو ببند!"

و درست بعد از گفتن این حرف چان چاقو رو با شدت از لای انگشت هاش بیرون کشید و روی پوست لطیف کف دست و انگشت هاش خراشیدگیِ عمیقی به وجود آورد

"هِی! آروم باش وحشی!"

ترس کل وجود فلیکس رو فراگرفته بود

علاوه بر مچ دست هاش که در اثر محکم بسته شدن طناب دردناک شده بودن حالا سوزش زخم دستش هم باعث شده بود اشک تو چشم هاش جمع بشه و احساس خفگی بکنه

چان هیچ اهمیتی نداد و بعد از باز کردن طناب دست هاش لگدی به کمرش زد که فلیکس رو با زانو هاش روی زمین انداخت. کنارش خم شد و کتش رو چنگ انداخت‌

"وقت نداریم بلند شو!"

بدن بی جون فلیکس رو تقریبا بالا کشید و دوباره مشغول بستن دست هاش این بار از جلو شد

بعد مدتی سکوت و بی حرکتیِ فلیکس چان رو متعجب کرد و لحظه‌ای بعد انگشت های ظریف فلیکس مچ چان رو محکم گرفتن. چان نگاه خیره‌ی پسر رو روی خودش حس کرد و سرش رو بالا گرفت

"فقط یه نفر تو دنیا هست که همچین ماه گرفتگی روی دستش داره.."

فلیکس با صدای خیلی آرومی زمزمه کرد و باعث شد چان کامل از حرکت بایسته

پسر دیگه چیزی حس نمیکرد. همه چیز رو فراموش کرده بود ، خراش ها و زخم های روی دست هاش ، درد تک تک استخون های بدنش ، مهره های آسیب دیده‌ی کمرش ، حتی سقوط از پنجره دیگه هیچ اهمیتی نداشت. و بعد از چند ثانیه فلیکس فقط خودش رو پیدا کرد که دست هاش رو محکم دور گردن چان حلقه کرده‌ و به اشک هاش اجازه‌ی باریدن داده

"چی..."

فلیکس حرف شروع نشده‌ی چان رو قطع کرد و با صدای بلند و بغض آلودی داد زد

"فقط یه نفر تو دنیا هست که همچین ماه گرفتگی روی دستش داشته باشه! ت... تو..."

اشک هاش با شدت بیشتری شونه‌ی چان ، و زمین رو خیس کردن. خودش رو از آغوش چان جدا کرد و به چشم هاش خیره شد

"پ.. پس چشم هام.. اشتباه نمیکردن..."

سرش رو جلوتر آورد و با نگاه ملتمسانه‌اش زیر لب ادامه داد

"ک.. کریستوفر؟...."

.

.

.

آخرین چسب زخم رو هم روی انگشتش زد. با ملایمت نوازشش کرد ، بعد دستش رو بالا گرفت و لب هاش رو بهش چسبوند

و اون موقع بود که بغضش شکست

"من.. من بهت آسیب رسوندم در حالی که نمیدونستم این تویی!.. بهترین دوستی که تا حالا تو زندگیم داشتم و بعد گم کردنش تنها شدم! هیچ وقت.. هیچوقت خودمو نمی بخشم فلیکس!"

دست دیگه‌ای پسر کوچیک تر روی گونه‌اش قرار گرفت و اشک هاش رو پاک کرد

"اینجوری نگو.."

کمی به چان نزدیک تر شد و با دستش وادارش کرد به چشم هاش نگاه کنه

"مهم اینه که پیدات کردم!.."

چان لبه های کت فلیکس رو جمع تر کرد تا سردش نشه. بعد دست هاش رو برای دعوت کردن اون پسر به آغوشش باز کرد و فلیکس بدون معطلی دست هاش رودور کمر چان حلقه کرد و به آغوش گرمش پناه برد. انگشت هاش رو آروم روی گونه های فلیکس کشید و زمزمه کرد

"فقط یه نفر تو دنیا هست که تو چشم هاش و روی گونه هاش ستاره داره!.."

صدای خنده‌ی زیر لب فلیکس گوش های چان رو نوازش کرد و به دنبالش زیر لب گفت

"دلم.. برای همه چیز تنگ شده بود.. خیلی زیاد"

چان شروع به نوازش کردن موهای ابریشمی پسر بین بازوهاش کرد

"منم همینطور فلیکس.. باورم نمیشه این همه سال ازت دور بودم"

کمی عقب رفت تا چهره‌ی فلیکس رو ببینه

"و تو.. خیلی بزرگ شدی!"

فلیکس بلند خندید و با لحن شکایت آمیز و در عین حال گرمی پرسید

"میخوای بگی دیگه قرار نیست کوچولو صدام کنی؟"

چان حلقه‌ی دست هاش رو دور فلیکس محکم تر کرد و چونه‌اش رو آروم روی موهاش گذاشت

"چی باعث شد همچین فکری کنی؟ اتفاقا حالا که دارم میبینم هنوزم نسبت به من کوچولویی دوست دارم از این بعد همینجوری صدات کنم!"

این بار فلیکس چیزی نگفت و فقط بعد از مدت ها به صدای خنده هاشون گوش داد.

"من.. یادم رفت بپرسم! توی اون آتیش سوزی.."

چان آهی کشید و حرفش رو قطع کرد

"میدونم لیکس. همه فکر کردن من تو اون حادثه مردم.. حتی خودم!"

فلیکس سرش رو کمی بالا گرفت و به چشم های چان خیره شد

"پس چجوری.. الان اینجایی؟"

چان انگشت هاش رو بین انگشت های پسر کوچیک تر قفل کرد

"برگردیم به چندین سال پیش‌‌.. وقتی اون اتفاق افتاد من تو زیرزمینِ پرورشگاه بودم. احتمالا.. یادت میاد که بچه ها رو برای تنبیه اونجا میفرستادن. چند ساعتی میشد که اونجا بودم و هوا که رو به تاریکی رفت کم کم خوابم برد. و با بوی دود بیدار شدم.. اول متوجه‌ی آتیش نشدم ، از جام بلند شدم و با خواب آلودی سمت در رفتم. و اونجا بود که تازه صدای هم همه‌ی بچه ها رو شنیدم و آتیش رو دیدم. خیلی ترسیده بودم.‌. خیلی!.. داد زدم و کمک خواستم. میخواستم پیشت بیام و مطمئن بشم سالمی.. ولی هیچکس صدامو نشنید"

مکث نسبتا طولانیش باعث شد فلیکس انگشت شستش رو با ملایمت روی دست چان بکشه و به گفتن ادامه‌ی حرف دعوتش کنه.

"آتیش کم کم سمت زیرزمین میومد و من هیچ راهی جلوی پام نمیدیدم. سعی کردم در رو با لگد بشکنم ولی واقعا ممکن به نظر نمیرسید. دنبال راه دیگه‌ای برای خروج گشتم ولی چیزی پیدا نشد. ناامید شدم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. آتیش رو دیدم که نزدیک تر میشه و داخل زیرزمین میاد.. ولی کاری از دستم بر نمیومد. بعد از اون آخرین چیزی که یادمه اینه که انقد داد زدم که گلوم میسوخت و آتیش تا نزدیک پام اومده بود"

حس دست گرم فلیکس روی گونه هاش اونو از خاطراتش بیرون کشید و باعث شد نگاهش رو به پسر کوچیک تر بده.

"یعنی آسیبی ندیدی؟ کی نجاتت داد؟"

چان نوازش موهای فلیکس رو از سر گرفت و ادامه داد

"چرا.. ولی فقط کمی انگشت های پام ، که جاشون هنوز هم هست.."

دوباره مکث کوتاهی کرد

"و.. من تو یه اتاقک تاریک بیدار شدم. مردی که نجاتم داده بود اقرار میکرد که پدرمه ، ولی من یجورایی.. ازش می ترسیدم؟ اون رئیس یه باند قاچاق مواد بود و بعد از اون ماجرا سعی کرد من رو به روش خودش بزرگ کنه.."

آه لرزونی کشید

"من واقعا نمی خواستم این کارا رو یاد بگیرم ، ولی اون می گفت اگه به حرف هاش گوش ندم نمیتونیم غذا و جای خواب داشته باشیم.. که البته راست میگفت"

"یعنی اون تو رو مجبور کرد.. یه سارق بشی؟"

لبخند تلخی زد

"دقیقا. و من چاره‌ی دیگه‌ای جز گوش کردن به حرف هاش نداشتم ، چون کس دیگه‌ای رو جز اون نمی شناختم که بهم راه های دیگه‌ای برای زندگی کردن و پول درآوردن یاد بده"

فلیکس زیر لب پرسید

"هیچوقت سعی نکردی فرار کنی؟ برگردی.. پرورشگاه؟.."

"چرا.. اتفاقا خیلی سعی کردم. ولی هر بار دوباره گیرم مینداخت و تنها چیزی که نسیبم میشد.. تنبیه های بیشتر بود"

دستش رو پایین تر برد و گونه های فلیکس رو نوازش کرد

"یه دلیل دیگه هم داشت. من تو اون حادثه یجورایی.. حافظم رو از دست دادم ولی به مرور قسمت هاییش رو به یاد آوردم. به خاطر همین بود.."

فلیکس رو محکم تر تو آغوشش گرفت

"به خاطر همین بود که تو رو نشناختم لیکس!.. وگرنه انقدر ها هم بی معرفت نیستم.."

"معلومه که نیستی کریس!.."

هر دو سکوت کردن و چند لحظه‌ای فقط تو آرامشِ کنار هم بودنشون غرق شدن و آغوشی رو تجربه کردن که سال ها ازش دور بودن. همه چیز درست و در عین حال غلط به نظر میرسید و این پارادوکسِ شیرین براشون دردناک بود. و بالاخره بغضی که گلوی پسر کوچیک تر رو چنگ میزد ترکید

"من از پلیس بودن متنفرم کریس!.. نمیتونم دوباره از دستت بدم.. نمیتونم.."

چان گونه های خیس فلیکس رو نوازش کرد و لب هاش رو به پیشونیش چسبوند

"هیچوقت قرار نیست دوباره منو از دست بدی‌"

پسر کوچیک تر امیدوارانه به چشم های چان خیره شد

"بیا.. بیا فرار کنیم چان.. با هم بریم جایی که دست هیچکس بهمون نرسه.. جایی که فقط من و تو باشیم.."

لبخند ملایمی روی لبای چان نشست. موهای پسرِ زیبای روبه‌روش رو به هم ریخت و زیر لب گفت

"تو این مدت یاد گرفتم که فرار راه حل مشکلات نیست لیکسی.. من خودم.. قصد داشتم تو این سرقت دستگیر بشم"

فلیکس ناباورانه پلک زد

"من خسته شده بودم.. نمیخواستم به اندازه‌ای خودم رو خراب کنم که نتونم وجودم رو دوباره از نو بسازم!.. به خاطر همین بود که این تصمیم رو گرفتم"

"پس چرا خودت رو تحویل ندادی و من رو گرفتی؟"

"ترسیدم. ولی حالا تو اینجایی"

"من.. من نمیزارم بری زندان!.. خودم.. آزادت میکنم.. یجوری.. میزارم بری"

"جرم من سنگین تر از اونیه که بشه ازش گذشت لیکس. و نمیخوام تو رو هم به دردسر بندازم"

فلیکس در حالی که صورتش کم کم از اشک خیس میشد با صدای بغض آلودی التماس کرد

"نه چان.. نه.. من نمیخوام.. حالا که تازه پیدات کردم.. دوباره ازت.. جدا بشم.. نمی.."

حرفش با کشیده شدن دستش و فرو رفتن تو آغوش چان نصفه موند. دست هاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و اشک هاش پیرهن چان رو خیس کردن

"آروم باش لیکس.. آروم باش.."

بوسه‌ی کوتاهی روی موهای روشنش کاشت و اشک هاش رو پاک کرد

"قرار نیست اتفاقی برام بیوفته.. فقط کارای اشتباهم رو جبران میکنم و برمیگردم پیشت.. میتونی بهم اعتماد کنی؟"

خم شدن سر فلیکس رو حس کرد و ناخودآگاه لبخند زد. پسر ظریف تو آغوشش رو بیشتر به خودش فشرد و گونه‌اش رو نوازش کرد و بوسید. و بعد از چند ثانیه وقتی متوجه شد فرشته‌ی کوچیکش به خواب رفته ، سرش رو روی موهاش گذاشت و چشم هاش رو بست.

برای چان مهم نبود بعد از اون چه اتفاقی میوفته ، حالا تکیه‌گاهش رو کنارش داشت که بتونه به چشم هاش نگاه کنه ، ستاره های روی گونه هاش رو نوازش کنه ، دستش رو بگیره و مطمئن بشه که زندگیش زیباتر از چیزیه که تصور میکرده...

.

‌.

.

.

‌.

.

آروم به سمت صندلی قدم برداشت و روش نشست. با چشم هاش پشت شیشه‌ی روبه‌روش رو جستجو کرد و بعد از چند ثانیه‌ بالاخره اون رو دید ، که با لبخند دستش رو براش تکون میده. زیر لب خندید ، متقابلا دست تکون داد و اشاره کرد که سریع جلو بیاد.

"سیصد و بیست و یک!"

"چیزی نمونده درسته؟"

"درسته!!"

از هیجان گوشی رو محکم تر گرفت و شروع به تکون دادن پاهاش کرد.

"خوبی؟ این روزا اذیت نشدی؟"

چان لبخندِ گرمی تحویلش داد و گفت

"خوبم لیکس.. نگران نباش. خودت چطور؟"

"من هم خوبم.."

با به یادآوردنِ چیزی سریع حرفش رو قطع کرد

"تا یادم نرفته.. برات کوکی آوردم!"

و ظرف در بسته رو بالا گرفت. چان بی صدا خندید و جلوتر اومد تا بهتر ببینه

"مرسی لیکسی!.. خیلی خوشحالم کردی"

فلیکس به پهنای صورت لبخند زد. اون هم جلوتر اومد و کف دستش رو به شیشه چسبوند. و دست چان هم روی شیشه درست روبه‌روش قرار گرفت. پسر کوچیک تر بغضش رو قورت داد و زمزمه کرد

"مراقب خودت باش.."

چان سر تکون داد و جواب داد

"تو هم همینطور لیکس"

فلیکس گوشی رو با شونه‌اش نگه داشت و دستش رو که حالا آزاد شده بود برای چان تکون داد

"دفعه بعد زودتر میام! بازم.. برات کوکی میارم!.."

"منتظرتم لیکس!"

فلیکس بلند شد و برای آخرین بار دست تکون داد. پسر از پشت شیشه تا جایی که میشد رفتنش رو تماشا کرد. با خودش فکر میکرد کاش میشد قلبِ مهربون فلیکس رو در آغوش بگیره و تا ابد در برابر بدی ها ازش محافظت کنه.. شاید اینجوری میتونست گوشه‌ای از محبت هاش رو جبران کنه..


وقت ملاقات تموم شده بود. پسر رفته بود و زمزمه‌ی "دوسِت دارم" چان بین صداهای سالن فقط به گوش خودش رسیده بود..

Report Page