♡︎

♡︎

ɴᴀᴢɪ ♪


در رو با صدای زنگوله هایی که بالاش آویزون بود باز کردی ، خودت رو روی اولین صندلی که دیدی تقریبا ولو کردی و چند ثانیه‌ای چشم هات رو بستی. تو اون لحظه احساس میکردی هیچوقت به این اندازه خسته نبودی ، و البته حق داشتی. از صبح زود دانشگاه بودی و استاد تازه ساعت هفت شب کلاس رو تموم کرده بود ، وقتی بالاخره از دانشگاه بیرون زدی متوجه‌ی بارون خیلی شدیدی شدی که بی وقفه می‌بارید و باعث شده بود حتی به سختی چشم هات رو باز نگه داری و روبه‌روت رو ببینی. دستت رو برای گرفتن تاکسی تکون دادی و درست وقتی سوار شدی و در رو بستی ، گوشیت زنگ خورد و پدرت با عجله بهت خبر داد که خونه نیستن و چون میدونست همیشه کلیدت رو جا میزاری حرف هاش رو خلاصه کرد و فقط گفت حدود یک ساعت دیگه میرسن خونه و اگه میخوای میتونی به خونه‌ی یکی از دوستات بری. که البته تو نرفتی چون با بهترین دوستت قهر بودی. چند دقیقه چشم هات رو روی هم گذاشتی و زیر لب به خودت بد و بیراه گفتی که کلیدت رو جا میزاری ، چشمات رو باز کردی و همون لحظه از پنجره کافه‌ی کوچیکی رو دیدی و سریع به راننده گفتی که میخوای پیاده بشی ، و حالا با همون لباس های خیس آب از شدت خستگی روی صندلی کافه افتاده بودی

شنیدن صدای پاهایی که بهت نزدیک میشدن باعث شد از مرور کردن اتفاقای روزت دست بکشی ، به خودت بیای و با گیجی چشم هات رو باز کنی

ولی اصلا توقع نداشتی چیزی که روبه‌روت میبینی این باشه. پسر جوونی بود که قدش نسبت به تو مخصوصا وقتی اونجوری نشسته بودی بلند تر بود ولی جثه‌ی بزرگی نداشت ، هودیِ گشاد مشکی تنش بود که دست های کوچیکش توی آستین هاش گم بودن و چتری های شکلاتیش روی پیشونیش ریخته بودن. روبه‌روت ایستاده بود و با چشم های درشت و لبخند عجیب غریبی بهت خیره شده بود. پشت انگشت های خیست رو روی چشم هات کشیدی و با خودت فکر کردی که اون پسر از تو چی میخواد؟

از حالت ولو شده‌ات در اومدی و صاف تر نشستی ، صدات رو صاف کردی و با صدای آرومی و لحنی که تردید توش مشخص بود پرسیدی

"بله؟.."

مؤدبانه کمی سرش رو خم کرد و با لحنِ آرومی گفت

"چی میل دارید؟"

و اونجا بود که تازه از بی حواسیِ ناشی از خستگی در اومدی و متوجه شدی که این پسر فقط یه گارسون‌ـه

انگشت هات رو به هم قفل کردی و سریع جواب دادی

"اسپرسو لطفا"

پسر بعد از اینکه دوباره سر تکون داد با قدم های آرومی از میزت دور شد.

نفست رو بی صدا بیرون دادی ، کلاه و شال بافتنیِ خیست رو از روی سر و دور گردنت در آوردی و گوشه‌ی میز گذاشتی

خمیازه‌ی طولانی کشیدی و تازه فرصت کردی نگاهی به فضای کافه بندازی. از بیرون تصور کرده بودی که کافه‌ی کوچیکی‌ـه ، ولی در حقیقت بزرگ بود. تم ساده‌ای داشت ، دیوارهای سفید با تابلو ها و طرح های کوچیکِ قهوه‌ای داشت. میز ها هم سفید و صندلی ها قهوه‌ای بودن. طراحیِ کافه خیلی با سلیقه‌ات جور بود و حس خوبی که بهت میداد باعث شد لبخند بزنی

نگاهت رو به پنجره دادی. هوا هیچ تغییری نکرده بود و همچنان با همون شدت بارون میبارید. اما هوا داخل کافه گرم بود پس پالتوی بلندِ قهوه‌ایت رو هم در آوردی و کنار خودت روی صندلی گذاشتی. دامن آبی رنگی که تا پایین زانوت میرسید رو مرتب کردی ، چتری های خیست رو از روی پیشونیت کنار زدی و موهات رو که بافته بودی روی شونه‌ات انداختی. دست هات رو زیر چونه‌ات گذاشتی تا منتظر اسپرسو‌ـت بمونی ولی فقط چند ثانیه گذشت که دوباره صدای پاهای پسر و به دنبالش خودش جلوت ظاهر شدن و فنجونِ کوچیک اسپرسو روی میز جلوت قرار گرفت. پسر یک قدم از میزت فاصله گرفت ، اما ایستاد و بعد با تردید دوباره به سمتت برگشت

"آمم.. مشکلی نیست اینجا بشینم؟"

لحظه‌ای مکث کردی که باعث شد گوشای پسر قرمز بشن و سریع اضافه کنه

"من فقط حوصلم سر رفته ولی اصلا مشکلی نیست اگه نخواید پس.."

حرفش رو قطع کردی و با لبخند جواب دادی

"مشکلی نیست! بفرمایید"

شاید خسته بودی ، ولی آدم اجتماعی مثل تو ، هم صحبت شدن با افراد مختلف رو از دست نمیداد.

کیف و پالتوت رو بیشتر به خودت چسبوندی ، که البته این کار نیاز نبود چون قطعا قرار نبود کنارت بشینه.

وقتی تازه متوجه‌ی ماگِ توی دستش شدی که روی صندلیِ رو به روت نشست و اون رو روی میز گذاشت.

قسمتی از موهای مشکیت که روی صورتت ریخته بود رو پشت گوشت زدی و بعد انگشت هات رو دور فنجون اسپرسوی رو به روت حلقه کردی.

چند لحظه‌ای هر دو کاملا ساکت و بی حرکت نشسته بودید و فقط به بخار هایی که از فنجون بلند میشد خیره شده بودید. تا اینکه پسر صداش رو صاف کرد و سکوت معذب کننده‌ای که به وجود اومده بود رو شکست

"فکر کنم اولین بارتون هست که اینجا میاید درسته؟"

آروم سرت رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادی و بعد کمی از اسپرسوت رو خوردی ، که البته متوجه شدی برای خوردن بیش از حد داغه. پس دوباره اون رو روی میز گذاشتی و در حالی که برای بار دوم فضای کافه رو از نگاهت می گذروندی زمزمه کردی

"اینجا خیلی قشنگه.."

چشم های پسر برق زدن و هیجان زده گفت

"جدی؟ اولین نفری هستید که اینو بهم میگید!"

و بعد از دیدن نگاه کمی متعجبت با صدای آرومی اضافه کرد

"خب.. آره من طراحیش کردم"

چشمات از چیزی که بود گردتر شد و با دست هات اطرافت رو نشون دادی

"اینجا.. یعنی اینکه چجوری؟!"

خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت

"من طراحیِ داخلی میخونم. یک سالی میشه که اینجا رو زدم ، اون موقع خیلی تازه کار بودم ولی خوشبختانه کاری که از روی هیجان کردم شکست نخورد"

تو که کاملا جذب شده بودی دست هات رو زیر چونه‌ات گذاشتی و با چشمایی که برق میزد گفتی

"من.. من نمیدونستم! یعنی شما مالک اینجایید؟"

دوباره خندید و تو یه لحظه از ذهنت گذشت که 'وای.‌. احساس میکنم دوست دارم بیشتر بخنده!' و بعد اینکه به خودت اومدی و چند بار پلک زدی ، به خاطر افکار احمقانه‌ـت خودتو کلی سرزنش کردی. و بعد مجبور شدی با وجود صورتت که سرخ شده بود بپرسی

"ببخشید چی گفتید؟"

بین خنده هاش که این بار صداشون بلندتر بود چیزی شبیه 'چی شد؟' زمزمه کرد و باعث شد صورتت از قبل هم سرخ تر بشه

"گفتم آره ، من مالک اینجام. و اینکه به نظرم اسپرسوتون داره سرد میشه"

سریع سرت رو تکون دادی ، فنجونِ اسپرسو رو به لب هات نزدیک کردی و سعی کردی بی صدا بخوری

بعد از چند لحظه متوجه‌ی سنگینی نگاه پسر روی خودت شدی و وقتی کمی سرت رو بالاتر بردی اون رو دیدی که دستش رو زیر چونه‌اش گذاشته و با لبخند بهت خیره شده

به اندازه‌ای خجالت کشیده بودی که آرزو میکردی زمین دهن باز کنه و توش فرو بری ، ولی پسر هنوز همونطور نگاهت میکرد. تا اینکه خودش تو رو از این جو آکواردی که درست کرده بود نجات داد

"خارجی هستی درسته؟"

سرت رو تکون دادی و پسر بلافاصله گفت

"از روی چشم هات فهمیدم! حقیقتش چشم های ما حالت قشنگی ندارن"

یه صدایی تو سرت میگفت 'یعنی الان بهت گفت که چشم هات قشنگن؟.." و از طرفی دلت میخواست توی صورتش مشت بکوبی و داد بزنی 'چی باعث شده فکر کنی این چشمای براقی که همش باهاشون بهم زل میزنی قشنگ نیستن هان؟!'

سریع افکار بچگانه‌ات رو کنار زدی و گفتی

"ا.. اوهوم یعنی.. چشم های من هم قشنگ نیستن"

کمی سرش رو جلوتر آورد و با خنده گفت

"شوخی میکنی؟!"

و بعد از اینکه متوجه شد الانه که از خجالت تو صندلی فرو بری خوشبختانه دیگه در این باره چیزی نگفت. ولی بعد دوباره خودش بود که سکوت رو شکست

"میتونم اسمتون رو بدونم؟"

درست همون لحظه آخرین قطره‌ی اسپرسوت رو تموم کرده بودی و با این سوال به سرفه افتادی ، ولی قبل از اینکه اون پسر بخواد کاری انجام بده دستت رو برای رسوندن مفهوم "خوبم" بالا بردی و بعد زمزمه کردی

"ی.. یاسمن"

شمرده شمرده تکرار کرد

"یا.. س.. من.."

و بعد با لبخند گفت

"اسم قشنگی داری. من مینهو‌ـم ، لی مینهو"

همون موقع بود که تلفنت زنگ خورد و تازه به یاد آوردی که برای چی اینجایی

"چی؟.. باشه باشه دارم میام"

با عجله پالتوت رو پوشیدی و کلاهت رو روی سرت گذاشتی و در حالی که کیفت رو روی شونه‌ات میزاشتی پرسیدی

"چقد میشه؟"

با دست اشاره کرد دنبالش بیای و به سمت میزش هدایتت کرد

"دوازده وون"

همیشه از آدمایی که وقتت رو با حرفای بی معنی ای مثل 'قابلی نداره' یا 'مهمون من باشید' تلف میکردن بدت میومد و تو دلت تشکر کردی که با دیدن اینکه عجله داری همچین حرفایی نزد و فقط کارتت رو از دستت گرفت و بعد از حساب کردن رسید و کارتم رو دستت داد

"ممنونم. فعلا!"

برگشتی که بری ، اما انگشت های لطیفی مچ دستت رو گرفتن و باعث شدن با تعجب برگردی و مینهو رو ببینی که با تردید مچت رو ول میکنه

"فقط خواستم بگم.‌. بازم اینجا میاید؟"

لبخند روی لبات اومد

"معلومه که میام"

مینهو هم متقابلا لبخند زد و دستش رو برات تکون داد

"پس میبینمت!"

از کافه بیرون زدی و توی بارونی که هنوز هم میبارید سوار تاکسی شدی. سرت رو به شیشه تکیه دادی و تنها فکری قبل از اینکه از خستگی به خواب بری از سرت گذشت این بود که مالک کافه‌ی مورد علاقت لبخند قشنگی داره.





Report Page