📨

📨

نوشته شده توسط صندوق پست بلورا

2025 December 09, Tuesday. Paris.

هی سلام...دقیق نمیدونم از آخرین باری که بهت سلام کردم چند روز میگذره. شاید سه سال؟ اون روز هم مثل حالا هوا بارونی بود. درسته که تاریخ و ساعت رو از یاد بردم اما ابرهای تیره و پنبه ای رو هیچوقت فراموش نمیکنم. درست شبیه بالشتک های نرمی بودن که بوی رطوبت میدادن انگار آدمی از شب تا صبح روشون گریه کرده بود. تو ژاکت مشکیت رو پوشیده بودی و من کلاه هودی گشاد و خاکستریم رو کشیده بودم تا پایین چشمام که سرخ بودنشون مشخص نشه.

امروز؟ تیشرت راه راهم رو با یک پیراهن نازک یاسی و شلوار مچی مورد علاقم پوشیدم. موهای تازه رنگ شده ام رو با اتو صاف کردم و خب، رژی که زدم واقعا خوشرنگه!

درحالیکه توی خیابون I'Hotel de ville دست به جیب قدم میزدم و به سمت کافه Otbèque میرفتم حس کردم واقعا دلم میخواد حرف بزنم. از خاطراتی حرف بزنم که چندساعته توی ذهنم بارها مرور میشن و نمیتونم جلوی هجومشون رو بگیرم. صبح وقتی جای پنجولای سانی روی دستام رو پانسمان میکردم، ظهر سرکار وقتی برای طراحی جلد مجله جدیدمون ایده های تیم رو ارزیابی میکردم، و عصر وقتی هوای ابری باعث شد قلبم سنگین تر بشه داشتم به تو فکر میکردم.

حالا پشت میز همیشگیم کنار پنجره نشستم و به مردمی نگاه میکنم که با نگرانی منتظر تاکسی یا تقریبا درحال دویدن به مست مقصدن چون هرلحظه ممکنه اشک آسمون زمین رو خیس کنه. چرا از بارون فراری ان؟

تو دیوونه بارون بودی، جوریکه میخندیدی و با لحن آهنگینت صدام میزدی بیام دستت رو بگیرم. یادته؟ موسیقی قهقهه های شیرینت آرامشم بود. میتونستم تا ساعت ها با گوش دادن بهش آروم بمونم و حس کنم بهترین ساعات عمرمو میگذرونم.

مادری درحالیکه دخترش رو محکم بغل کرده بینیش رو میبوسه و از خیابون رد میشه. پلاستیک بی رنگی به مچ دستش آویزونه که همبرگر نیمه خورده و نوشابه ای داخلشه. یک لحظه دلم میخواد بچه خودم رو توی آغوشم داشتم و درحالیکه بینیم رو به پوست نرم و خوشبوش میکشم منتظر باشم پروفیت رولسم رو بیارن. باید یکبار حتما طعمش رو بچشی، دسرفرانسوی ای که مطمئنم عاشقش میشی.

هروقت بهت از علاقه ام به بچه های کوچیک میگفتم سرت رو به تاسف تکون میدادی. وقتی میپرسیدم این قیافه چی میگه؟ جسم کوچیک و ظریفت رو روی پاهام جا میدادی و همینطور که با انگشت اشاره پشت پلک های خسته ام خط های نامفهوم میکشیدی صدات به گوشم میرسید:

_ تو اونا رو تا وقتی بی سروصدا باشن دوست داری، کافیه گریه اشون بلند بشه تا اول پنیک کنی و بعد خدای من! جوری نگاهشون میکنی انگار نفرت انگیزترین چیزی ان که تا حالا دیدی.

خوب اخلاقیا رو میدونستی اما دلیل نمیشد انقدر رک به روم بیاری!

سرم رو تکون میدم. هنوز توی ذهنم مستقیم خطابت میکنم انگار نه انگار مدت طولانی ای گذشته و حالا حتی نمیدونم کجایی. یک لحظه دلم میخواد که توی خونه روی نرده های تراس نشسته بودم و سیگار شکلاتی تلخم رو دود میکردم. چشمم میفته به تابلوی سیگار ممنوع کنار دستگاه قهوه ساز. مثل اینکه سفارشم آماده است.

اگه اینجا بودی مثل همیشه کلوچه گردویی و شیرینی میوه ای سفارش میدادی.

راستش...خوب میشد اگر فقط یکبار دیگه میتونستم موهای مشکیت رو ببافم. آهنگِ Best friend رو پلی میکنم، باید از کافه بزنم بیرون.

دلم میخواد قطره های بارون روی تیغه بینیم و فرق سرم ببارن. اگر بخوام کارم رو فردا تحویل بدم باید امشب رو بیدار بمونم. تصویر شبایی که باهم بیدار میموندیم توی ذهنم تداعی میشن...منی که تورو لای پتو میپیچدم تا نتونی فرار کنی و بعد قلقلکت میدادم. فیلم هایی که میدیدیم و به خاطر شیطونی های تو چیز زیادی نمیفهمیدیم. گاهی از دستت کفری میشدم. میخواستم فقط سرت رو بذاری روی سینه ام و همینطور که میذاری نوازشت کنم باهم به نوری نگاه کنیم که آسمون رو روشن میکنه.

شاید بهتره نوشتن رو همینجا متوقف کنم نه؟ نزدیک غروبه. این نامه رو فردا میبرم برای پست. میخوام چندتا عکس هم همراهش برات بفرستم. میدونی؟ الان که توی حال و هوای دلتنگی ام فکر میکنم خوب میشد اینجا بودی تا دستت رو بگیرم و از همینجا قدم بزنیم تا خیابون ریوولی. قلب پاریس! تا رود سن پابه پای هم راه میرفتیم و بعد میبردمت موزه لوور که درست روبه روی کاخ سلطنیته. هی، میدونم چقدر از موزه ها بدت میومد. ولی بهتره یه نگاهی به این یکی بندازی؟

آدرس پشت نامه رو خونه قبلیت مینویسم. جایی که میدونم هرگز بهش برنمیگردی. چون خاطرات زیادی رو توی خودش جا داده بود. این نامه هم میره بین همون خاطرات. نامه ای که هیچوقت خونده نمیشه...

ولی شاید توام مثل من دلتنگ شدی و دلت خواست برای چندلحظه به گذشته برگردی؟



Report Page