🖤💎
M.Cتا کی میخواست این رفتارهای مسخره و بچگونهش رو ادامه بده!؟
تا کی میخواست سر مسئلههای به این بیاهمیتی اینجوری دعوا راه بندازه!؟
تا کی میخواست سر چیزای مزخرفی مثل بچهدار شدن با مینهو بحث کنه!؟
مینهو نمیتونست به همسرش بگه نمیتونن بچه داشته باشن.
نمیتونست حرفایی کع دکتر زده بود رو بهش بگه و قلبش رو بشکنه.
سونگمین عاشق بچهها بود ولی نمیدونست تحمل بزرگ کردن یکی از اونا داخل رحم های فیک و مسخره دکترا رو نداره؛ و مینهو از گفتن این مسئله بهش عاجز بود.
کار هر روز صبحشون این بود که سر بچه داشتن باهم بحث کنن و اخر سرهم دعواشون بشه.بعد هم سونگمین درحالی که بغض میکنه به سمت اتاقشون میره و تا شب بیرون نمیاد.
تنها چیزایی که میخورد سیبهای خرد شدهای بود که مینهو براش میاورد.بعد از صبحانهش که با همسرش میخورد دیگه به هیچکدوم از وعدههای غذاییش لب نمیزد؛ حالا مینهو با یه سینی پر از غذاهای رنگارنگ جلوی در اتاقشون ایستاده بود و منتظر شنیدن جمله "بیا تو" از طرف سونگمین بود.
با اینکه هنوز هیچ حرفی از دهن سونگمین خارج نشده بود ولی مینهو در حالی که سینی رو به سختی گرفته بود در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
همسرش وسط تخت نشسته بود و پتوی به اون بزرگی رو دور خودش پیچیده بود.
مینهو سینی غذاها رو روی پاتختی گذاشت و خودش کنار سونگمین نشست.
- قشنگم.نمیخوای چیزی بخوری؟ چند روزه فقط داری سیب میخوری.اینجوری که...
- نخیر.صبحونه هم میخورم.
به طرز خیلی بانمکی وسط حرف مینهو پرید و با لبهایی که از سر لجبازی جلو داده بود، جواب همسرش رو داد و از نطر مینهو قشنگترین صحنه عمرش بود.
- اگه فقط سیب میخوردم که تا الان مرده بودم.
مینهو جلوتر رفت و سونگمین رو توی بغلش گرفت.
- این چه حرفیه دورت بگردم.اگه تو نباشی که زندگی برای منم بی معنی میشه.
سونگمین با بغض جواب مینهو رو داد.
- مینهویی؟ هنوزم نمیخوای بچه داشته باشیم؟
با سکوت مینهو بغضش ترکید و چند تا قطره اشک روی گونههاش افتادن.
- چرا؟ چرا نمیخوای بابای یه بچهی کوچولوی ناز باشی؟
- میشه بشینیم خیلی عادی باهم درموردش صحبت کنیم؟
سونگمین از آغوش مینهو بیرون اومد و بهش نگاه کرد.
- واقعا انقد از بچه بدت میاد!؟
- نه عسلم.باید درمورد یسری چیزا باهات صحبت کنم.
- باشه.