....

....

01:02☘

با چشمای ریز شده به پسر قد بلندی که پشت در چوبی ایستاده و از شیشه ی گرد اون به سالن اصلی خیره شده بود نگاه میکرد

بالهای کوچیک پشت سرش هراز گاهی برای اینکه پسر بتونه راحتتر بیرون رو ببینه به کمکش میومد و پاهاش رو از زمین جدا میکرد ولی این کارش بیشتر شبیه "کارهایی از روی هیجان" بود..آخه اون پسر با اون قد بلند چه احتیاجی داشت که بال بزنه و بالاتر بره

ولی نمیتونست اجازه بده توی تایم کاری از زیر کار کردن در بره

پیشبندش رو با حالت بامزه ای بالا کشید و با اخمای توهم و قدمای مصمم سراغش رفت و در نهایت وقتی کنارش ایستاد ضربه ی محکمی به گردنش زد

_:اینجا چیکار میکنی تو؟ مگه نباید مشغول تی کشیدن باشی!!

هیونگوون وحشت زده از این ضربه که تمام حس و حال خوبش رو پرونده بود به سمت کیهیون برگشت

+:یااا هیونگ چرا میزنی..فقط یه لحظه داشتم مشتریارو میدیدم دیگه! چیزی نشد که

کیهیون هم با همون قد کوتاهش سعی کرد روی نوک انگشتاش بایسته تا عامل بیحواسیه هیونگوون رو پیدا کنه

_:همچین میگی مشتریا انگار هزارتا مشتریه خوشگل و جذاب داریم..سه چهارتا گرگینه و ترول و دورف که اینکارا رو نداره

و متوجه مردی که گوشه ی سالن پذیرایی نشسته و درحال خوردن ساده ترین و سالمترین سوپ رستورانشون بود شد

چشماش از انسانی که اینروزا بیشتر به رستورانشون میومد برق زد

_:اوه دوباره اون پسر انسانه اینجاس!

و با لبخند حرص درار و موذیانه ای روبه هیونگوون ادامه داد

_:پس بخاطر اون انسان اینجوری هیجان زده شدی پری کوچولو

و به بالای کوچیک هیونگوون که بیوقفه تکون میخورد اشاره کرد

هیونگوون که تازه متوجه حرکت بالهاش شده بود تندی سرش رو به عقب کج کرد و زیرلب غرید

+:احمقا مثله دوتا بال درست و حسابی سرجاتون بمونید دیگه! چرا همش ورجه وورجه میکنید

و با آروم شدن بالاش به طرف کیهیون که دست به سینه ایستاده و با ابروی بالا داده شده نگاهش میکرد چرخید

+:اصلن هم بخاطر اون پسر نیست..من فقط..فقط داشتم مشتریامون رو نگاه میکردم

صدای هیونگوون ‌کمجون و زیرلبی بود ولی گوشای نوک تیز و نسبتا بزرگ کیهیون توانایی شنیدن صداها رو از دورترین فاصله ها رو هم داشت چه برسه به صدای هیونگوونی که کنارش ایستاده بود

مچ دست هیونگوون رو گرفت و درحالیکه به وسط آشپزخونه میکشید گفت:بهتره بری یه نفر دیگه رو با اینحرفات سیاه کنی آقای چه نه منی که به واسطه ی دوستیه چند سالم با تو تمام حالتای یه پری رو میشناسم

هیونگوون بغ کرده از اینحرفا نق زد

+:پس چرا من تورو نمیشناسم آقای الف(*الفا موجوداتی ریزجثه و زیباچهره هستن که بخاطر سری فیلمای ارباب حلقه ها و هابیت تصورات دربارشون عوض شده)

کیهیون حق به جانب مچش رو ول کرد و تی رو به دستش داد

_:هیچکس نمیتونه منو بشناسه!

و ابرو بالا انداخت و به طرف اجاق خودش رفت تا برای مدت زمان و مشتریای باقیمونده غذا بپزه

هیونگوون هم با حرص نفسش رو از بینیش بیرون داد و تی رو روی زمین کشید

بین تمام موجوداتی که تو اون رستوران جنگلی کار میکردن فقط با کیهیون دوست بود..چون هم از بقیه ی کارکنان رستوران بیشتر شبیه آدما بود و هم نمیتونست بخورتش ولی دوستیشون یه مشکل بزرگ داشت

اون هم این بود که هیچوقت نمیتونست احساساتش رو از کیهیون مخفی کنه..یعنی میتونستا ولی بالای لعنتیش انگار که خودشون یه زندگی مستقل دارن دستش رو، رو میکردن

تی رو کنار دیوار کشید و زیرلب غر زد

+:مگه من صدبار بهتون نگفتم بی اجازه ی من کاری نکنید..ها؟ بیشتر از صدبار این مورد رو گفتم ولی شما دوتا بعلاوه ی اون فسقلیایی که اون پایین قرار گرفتن هربار کار خودتون رو میکنید

و دسته ی چوبیه تی رو به سمت بالش گرفت و با تهدید گفت:دفعه آخرت باشه که آبروی منو میبریا..فهمیدی؟

با این تهدید بالهاش با ترس جمع شدن و پایین رفتن و هیونگوون راضی از این اتفاق به ادامه ی تی کشیدنش رسید

_:هنوز اونجا نشسته!

هیونگوون که درحال عوض کردن لباسای کارش بود با اینحرف کیهیون متعجب به سمت در که حالا توسط کیهیون باز شده و خودش هم با شونه به چهارچوبش تکیه داده بود برگشت

+: کی هنوز اونجا نشسته؟؟

_:پسر انسانه!

دستای هیونگوون برای بستن مچ بندای برگی شکلش ثابت موند

+:برای چی هنوز اینجاس؟

و بسرعت مچ بنداش رو بست

کیهیون تکیش رو از چهارچوب گرفت

_:انگار منتظره!

هیونگوون دستپاچه بوتای قهوه ای رنگ و چرمیش رو به پا کرد و بسرعت شروع به بستن بنداش کرد

+:منتظره چی؟ نکنه گرگینه ها اذیتش کرده باشن؟

و جلیقه ی قهوه ای رنگش رو هم از آویز پایین کشید و بدون اینکه بخواد بالاش رو دربیاره به تن کرد

_:فکر کنم منتظر توعه

هیونگوون که برای دوییدن به سمت سالن اصلی رستوران آماده بود با این جمله خشکش زد

+:مُن..منتظره من؟

کیهیون موهای بهم ریخته ی هیونگوون رو با سر انگشتاش مرتب کرد و سر تکون داد

_:اوهوم..وقتی رفتم سراغش تا بهش بگم میخوایم رستوران رو ببندیم گفت با کسی که اینجا تی میکشه و میزا رو تمیز میکنه کار داره..و خب اینجا بجز تو کسه دیگه ای اینکارا رو نمیکنه که!

و لبخند هیجان زده ای که سعی در کنترل کردنش داشت زد و ادامه داد

_:وقتی از هم جدا شدید زنگ میزنی بهم و مو به مو کارایی که انجام دادید رو برام تعریف میکنی..اوکی؟

و بی انتظار برای شنیدن جواب، هیونگوون رو به داخل سالن اصلی هول داد و با نشون دادن مشتش "فایتینگ" گفت

هیونگوون که هنوز بهت زده و گیج بود با پرت شدن به داخل سالن تازه متوجه شد چه اتفاقی افتاده

سعی کرد دوباره به رختکن برگرده اما دیدن پسری که تو رویاهاش هم بهش "انسان" میگفت با اون تیشرت ساده ی سفید مغزش رو فلج کرد

_:سلا..سلام

و لبخند کمرنگی زد و انگشتاش رو بالا اورد

برای هیونگوون که این سلام مثله برق گرفتگی بود بالهاش بسرعت زیر جلیقش تکون خوردن و دستاش به وحشتناکترین حالت لرزیدن

+:عا..عا..عا...سل..لام

و به تقلید دست لرزونش رو بالا اورد تا تکون بده اما دیدن لرزش بی اندازش باعث شد با دست دیگش اون رو پایین بکشه و لبخند مسخره و بقول معروف سکته ای بزنه

+:بب...بخشید..من هول..کردم

پسر از لرزش دستای هیونگوون و خنده ی بانمکش لبخند کیوتی زد

_:اشکال نداره..من میخواستم بپرسم میشه..چند دقیقه باهم حرف بزنیم! میشه؟

قلب کوچیک هیونگوون با سرعت سرسام اوری تپید

مرتعش گفت:با..با من..میخوای حرف..بز..بزنی؟

پسر سر تکون داد

_:بله..چند روزه میخوام صحبت کنم ولی جرئتش..رو نداشتم دیگه امروز..تصمیم گرفتم جلو بیام

هیونگوون مثله ژله ی آبکی ای که بهش دست زده شده میلرزید و هیچ تلاشی هم برای کنترل کردنش نمیکرد..در واقع مغزش هنوز خاموش بود و هیچ درکی از وضعیتش نداشت

نفسای کوتاه و بلندی کشید و گفت:چ..چرا میخواستی با..من حرف بزنی..انسان؟

پسر از لفظ "انسان" کوتاه خندید

_:من اسم دارم..اسمم وونهوعه..لازم نیس بهم بگی انسان!

لبای پفکیش از شنیدن اسم "وونهو" از هم فاصله گرفتن

"وونهو؟..وونهو؟..لعنتی!..این اسم خیلی قشنگه"

ریختن قطرات عرق رو از پیشونیش حس میکرد و تکون خوردن بالاش زیر جلیقه گرمای بیشتری بهش میداد

_:میای بریم؟

پسر با لبخند کشنده ای پرسید و کار قلب هیونگوون رو تموم کرد

هیچ اراده ای روی خودش نداشت پس جواب داد

+:بریم

زیر نور مهتاب و کرم های شب تاب بین درختای بلند و پر شاخ و برگی که راه رو شبیه تونل کرده بودن قدم میزدن و تو سکوت به صدای وزیدن باد و جیر جیر کردن حشرات گوش میدادن

هیونگوون هنوز میلرزید و دستپاچه بود و وونهو تلاش میکرد اروم باشه تا حرفش رو بزنه

وونهو نگاهی به درختای سر به آسمون کشیده انداخت و برای شروع کردن بحث گفت:این درختا خیلی بلندن..تو شهر همچین درختایی نیست

هیونگوون که تلاش میکرد خیلی نامحسوس بالهاش رو از زیر جلیقه دربیاره گفت:شاید بخاطر همینه که به اینجا میگن جنگل ولی به اونجا میگن شهر!

وونهو که از جواب هوشمندانه ی هیونگوون و راحت و روون حرف زدنش جا خورده بود گفت:یاا تو خیلی زبون داری..تو رستوران فکر میکردم مشکل تکلم داری

هیونگوون لبخند خجلی زد

+:اونموقع فقط..یکم هول کرده بودم

و برای عوض کردن بحث پرسید

+:تو خانوادتون همتون انسانید یا دورگه هم دارید؟

وونهو با فکر به خانواده ی کوچیک سه نفرشون جواب داد

_:هممون انسانیم ولی یکی از زن عموهام الفه!

و با به یاد اوردن این موضوع که "دوست هیونگوون هم یه الفه" گفت:آشپز رستورانتون هم الفه مگه نه؟!

هیونگوون سر تکون داد

+:آره..اون یه الفه!

و زیرلب غر زد

+:یه الف قلدر که همش بهم زور میگه

وونهو به این غرولند کردن خندید

_:اون یه الفه ریزه میزس چطور ممکنه به تو زور بگه؟

هیونگوون که پرسیده شدن این سوال مثله دست گذاشتن روی زخم دلش بود شروع کرد به حرف زدن

+:کیهیون آشپز ارشده رستورانه و من یه نظافتچی ساده..همین تفاوت مقام باعث میشه هرچقدر که دلش میخواد تو رستوران اذیتم کنه چون میدونه اونجا نمیتونم روی حرفش حرف بزنم..علاوه بر این کیهیون خیلی راحت میفهمه چه احساسی دارم و همش با این موضوع سربه سرم میزاره

وونهو به لحن پر از ناراحتی و حرص هیونگوون خندید و گفت:اما تو جثه ی بزرگتری نسبت به اون داری پس میتونی جواب کاراش رو بدی..تو حتی از خیلی از پری های دیگه که تو شهر زندگی میکنن قدبلندتری

هیونگوون دوباره تلاش کرد بالهای پر شورش رو ازاد کنه

+:اره قد بلندم ولی کیهیون یه الف اصیله که تو معروفترین رستوران جنگل آشپز ارشده

وونهو که متوجه کلافگی هیونگوون از اسارت بالهاش شده بود بازوش رو گرفت

_:بزار کمکت کنم

و در مقابل حالت متحیر هیونگوون پشتش ایستاد و بالهاش رو از بریدگی ای که برای اینکار بود بیرون اورد

با بیرون پریدن بالهاش اونا شروع به تکون خوردن کردن و وونهو رو به خنده انداختن

_:بالهای خیلی شیطونی داری

و دستی به سطح نرم و براقشون کشید و ادامه داد

_:اونا خیلی خوشگلن

و برای راحتیه هیونگوون ازش فاصله گرفت

هیونگوون با شرم دستاش رو توهم گره زد

+:هیچوقت به حرفم گوش نمیدن

وونهو نگاه دوباره ای به بالهایی که بیوقفه تکون میخوردن انداخت و گفت:میتونی باهاشون پرواز کنی؟

هیونگوون سر تکون داد و آهسته گفت:آره .‌. اونا عاشق پروازن

و بدون اینکه وونهو ازش درخواست کنه اجازه داد بالهاش بیشتر حرکت کنن و از زمین فاصله بگیره

وونهو متاثر از دیدن این صحنه شگفت زده گفت:واااای پسر .‌. این خیلی خوبه! خوشبحالت

حالا نوبت هیونگوون که به بامزگیه وونهو بخنده

چرخی دور وونهو زد و گفت:پرواز کردن یکی از بهترین حسای دنیاس

و خم شد و دستای وونهو رو گرفت

+:میخوای کمکت کنم تا توهم پرواز کنی؟

وونهو که با کش اومدن حرفا و تماس پوستی ای که با درهم گره خوردن دستاشون به وجود اومده بود مصمم شده بود که حرفش رو بزنه سرش رو چپ و راست کرد

_:نه..ممکنه بخاطر بلند کردن من کمرت بشکنه..همین که تو با گرفتن دستای من پرواز کنی انگار من اینکارو انجام دادم

جو بینشون حالا صمیمی تر شده بود

پسر لبخند بزرگی زد و برخلاف لحظه ی اول که میلرزید و هیجان داشت به آرومی بالاتر رفت

دستاش تو دستای وونهو بود و پاهاش بالاتر از بدنش تو آسمون

+:اینجوری پرواز کردن هم حسه خوبی داره

و به فضای اطرافشون که حس میکرد زیباتر از شبهای گذشته شدن نگاه کرد

وونهو هم که دیگه طاقت مخفی کردن احساسش رو نداشت اراده اش رو جمع کرد و در جواب گفت:اره! بنظر منم اعتراف کردن به کسی که دوسش داری تو همچین حالتی حسه خوبی داره

و برای دیدن عکس العمل هیونگوون منتظر موند تا بفهمه از گفتن این حرف اشتباه کرده یا نه

هیونگوون برای لحظات اول با خنگی به جمله ی وونهو فکر میکرد ولی هرچی که بیشتر میگذشت شدت بال زدنش کمتر میشد و بدنش پایینتر میومد

"اون الان چی گفت؟..گفت اعتراف به کسی که دوستش داری؟..یعنی..یعنی منظورش منم؟"

دوباره همون حالت برق گرفتگی به سراغش اومد

بالهاش تو هوا بیحرکت موندن و بدنش برای روی زمین پخش شدن پایین اومد اما وونهو نگران از اسیب دیدن پریه متعجبی که خیلی دلواپس کننده کپ کرده بود دستاش رو زیر پاها و شونه اش انداخت و جلوی افتادنش رو گرفت

_:چیشد پسر؟ چرا این شکلی شدی؟!

هیونگوون بی اراده دوباره لرزید و از پایین به چشمای براق و به رنگ شب وونهو خیره شد

نمیدونست دقیقا چه احساسی داره ولی اون جمله ی لعنتی و کلیدیه "کسی که دوسش داری" شکمش رو پر از پری های کوچولویی که مثله خودش بالهای پر از شور و هیجانی داشتن میکرد

میخواست جیغ بزنه..میخواست جیغ بزنه و با پرواز کردن تا کنار ماه بره اما گرما و امنیت عجیب غریب آغوش وونهو مثله چسبناک بودن تار عنکبوتایی که چندین بار اسیرشون شده بود زندانیش میکرد

وونهو دلواپس تر از قبل هیونگوون رو تا کنار سنگی برد و اون رو روش نشوند

_:حالت خوبه؟ بالهات آسیب دیدن؟

و سعی کرد بالهاش رو بسرعت بررسی کنه

دیدن بیحرکت بودن اون بالهای زیبا اعصابش رو بهم میریخت

فکر میکرد با بیان احساسش گند زده

_:بالهات چرا تکون نمیخورن؟ نکنه چیزیشون شده؟!

هیونگوون مثله یه ربات لب باز کرد

+:مثله من غافلگیر شدن..خیلی...غافلگیر شدن

و صورت وونهو رو با دستاش گرفت و با فشار دادن لپاش اون رو دقیقا جلوی صورتش کشید

هنوز باور نکرده بود چیزی که شنیده درسته

+:یه بار دیگه بگو وقتی تو هوا بودم چی بهم گفتی؟

وونهو با لبای مچاله شده گفت:گفتم حسه خوبی داره!

پسر سر تکون داد

+:نه قبل از اون!

_:گفتم اره!

پسر حرصش گرفت

+:خنگ نشو وونهو..بعد از اینکه گفتی اره یه جمله دیگه گفتی..اونو بگو

شیطنت وونهو داشت گل میکرد

_:چیزی یادم نمیاد

و با اینحرف جیغ هیونگوون دراومد

+:اصلا نگو..نخواستم

و خواست دستاش رو برداره و با قهر ازش فاصله بگیره که وونهو دستاش رو روی صورتش گرفت

_:باشه باشه میگم چی گفتم

و لباش رو جلو کشید و قبل از مخالفت هیونگوون بینی سربالا و نرمش رو بوسید و عقب کشید

_:گفتم که دوستت دارم

بالهای هیونگوون همراه قلب بیحرکتش پایین افتاد

پلکاش رو روی هم گذاشت و درحالیکه روی شکمش خم میشد گفت:آخ..آخ..قلبم

وونهو از این ریکشن بامزه ی هیونگوون خندید و خوشحال از عکس العمل نسبتا خوب هیونگوون بلندش کرد و گفت:حالا که بالهات سالمه و منم اعترافمو کردم دوباره پرواز کن چون میخوام از اولین باری که تو رستوران دیدمت برات حرف بزنم

Fairy
Elf



Report Page