....

....

01:02🦋

+:هیونگ هیونگ هیونگ من استرس دارم لطفا یکاری بککککککککن

مینهیوک قلمو به دست درحالیکه به تابلوی نصفه و نیمش نگاه میکرد جواب داد

_:تو داری میری سرقرار بعد از من میخوای یکاری برات بکنم؟

و نگاهش کرد و با لبای کج شده گفت:از منی که هنوز نتونستم جوهان رو راضی به قرار گذاشتن بکنم و همچنان سینگلم؟:/

پسر با شونه های افتاده و لبای خم شده روی تخت نشست و نالید

+:من میدونم الان که من دارم التماست میکنم کمکم کنی لباس بپوشم وونهو هیونگ بهترین لباساش رو پوشیده و اون عطر خوش بواَش رو که منو میکشه زده

و روی تخت پهن شد و با تکون دادن دست و پاش نق زد

+:منه لعنتی باید یه ساعت و نیمه دیگه تو جایی که ادرسش رو فرستاده باشم ولی هنوز اینجام و حتی نمیدونم چی بپوشم

مینهیوک کلافه و عاصی از غر زدنای بیوقفه ی چانگکیون که از صبح یه بند میشنیدشون قلمو رو داخل جیب جلوی پیشبندش فرو برد و ایستاد

_:بسه دیگه کولی بازی پاشو بیا ببینم چیکار میتونم برات بکنم

و به طرف کمد بزرگ گوشه ی اتاق رفت

چانگکیون هم مثله فشفشه ای که آتیش به فیتیلش رسیده به هوا پرید و زودتر از مینهیوک به کمد هجوم برد و درش رو باز کرد

+:قبلن یه بار که یه عکس با تیشرت قرمز برای وونهو هیونگ فرستاده بودم گفتش که این رنگ خیلی بهم میاد و بعدا که از کیهیون پرسیدم رنگ مورد علاقه ی هیونگ چیه گفت قرمز..بنظرت خیلی ضایعس تو اولین قرارمون رنگ مورد علاقش رو بپوشم درحالیکه وونهو هیونگ فکر میکنه از این علاقش خبر ندارم؟!

مینهیوک با خنده ای که توسط حرف زدنای مداوم چانگکیون به وجود اومده بود لباسارو زیر و رو کرد و گفت:باید برم و دست وونهو رو ببوسم..تا قبل از اینکه باهاش آشنا بشی عین یه تارک دنیا تو اتاقت میموندی و سال تا سال با من که برادر بزرگترت باشم حرف نمیزدی اما حالا از صبح اینجایی و یه بند داری حرف میزنی

و تیشرت سفید رنگی که روش نوشته های مختلف و عجق وجقی وجود داشت رو بیرون کشید و روبه روی چانگکیون گرفت

_:میدونی چانگکیون اگه میدونستم ورود وونهو به زندگیت انقدر عوضت میکنه زودتر دست به کار میشدم

و تیشرت رو از آویز جدا کرد و روی سر چانگکیون انداخت

_:مشکلی نداری که از لباسای من بپوشی؟

چانگکیون تیشرت رو از روی موهای آشتفته اش پایین کشید

+:نه اگه..قرمز باشه!

برای صدمین بار به ساعت مینهیوک هیونگش که حالا به مچ دست چپش بسته شده بود نگاه کرد و با دیدن عقربه هایی که ده دقیقه از تایمی که قرار بود همدیگه رو ببینن گذشته بودن پوست لبش رو کند

+:پس چرا نمیاد؟

زیرلب گفت و به دو طرف خیابون پر از آدم که هر کدوم درگیر کاری بودن و با بسته های بزرگ خرید به اینطرف و اونطرف میرفتن نگاه کرد

این اولین قرار دونفره ی وونهو و چانگکیون محسوب میشد ولی قبل از اون چندین بار همراه برادر بزرگترش مینهیوک و وونهو به جاهای مختلف رفته بودن و تو هیچکدوم از اون قرارا دیر نکرده بود و یاداوری این موضوع چانگکیون رو نگران میکرد

دیر کردنی که میتونست معنای بدی داشته باشه استرس زیادی به چانگکیون میداد

نگرانی از اخمای توهم و چشمای مضطربش میبارید و این رو آدمایی که از کنارش رد میشدن میفهمیدن

پسری که میون جمعیت پرسروصدا با کت قرمز و شلوار سفید ایستاده بود و تند وتند به ساعتش نگاه میکرد با فاکتور گرفتن حرکات پر از تشویشش چیزی نبود که بشه راحت ازش گذشت

از روی عادت چتریای لخت و مشکی رنگش رو با حرکت سر از جلوی چشماش کنار زد و برای بهتر دیدن سمتی که احتمال میداد وونهو از اون جا بیاد عقب رفت و گردن کشید..اما هیچکسی رو با بازوهای بزرگ و لبخند شیرین وونهو هیونگش نمیدید

کم کم داشت بغض میکرد

"اون کجا مونده؟..پس چرا نمیاد؟..نکنه بلایی سرش اومده باشه؟..یعنی بهش زنگ بزنم؟.."

نمیدونست چیکار کنه!

باید زنگ بزنه بهش و ازش بپرسه کجاس و چه اتفاقی افتاده یا باید زنگ بزنه به مینهیوک و مثله دخترای دلواپس بگه که "هیونگ اون نیومد"

نگاه خیره ی آدمها هم دلیلی بر بیشتر شدن بغضش میشد

"آخه چرا قرمز پوشیدم!!..مثله تابلوی خطر وسط اینهمه آدم وایسادم و توجه همه رو جلب میکنم..دیگه هیچوقت قرمز نمیپوشم:'("

دست گرمی انگشتای کوچیکش رو لمس کرد

_:چانگکیونا؟

بهت زده از شنیدن صدای آشنایی که اون لحظه بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج داشت به طرف منبع صدا چرخید و چی میدید؟

یه مرد جذاب با پیراهن براق مشکی، شلوار جذب مشکی، موهای نقره ای و لبخندی که دل هرکسی رو آب میکرد

بی اراده، بدون اینکه بخواد مغزش به اون کار دستور بده دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و پر قدرتتر از اونچه که انتظارش رو داشت بغلش کرد

+:هیونگ کجا بودی تو..من..من میخواستم از نگرانی..گریه کنم..فکر کردم بلایی سرت اومده

پسر درحالیکه صداش از بغض میلرزید اینارو میگفت و بیشتر و بیشتر تنش رو به سینش فشار میداد

وونهو متعجب از این ابراز نگرانی چانگکیون که از ویژگی "خجالتی بودنش" به دور بود دستاش رو روی کمرش گذاشت

_:عا..ببخشید..من..ماشینم خراب شد..مجبور شدم پیاده بیام

و معذب از نگاه های متنفر و کنجکاو روشون ادامه داد

_:بهتره بریم..یجای دیگه

و بدن کم وزن و سبک چانگکیون رو بغل کرد و تو اولین کوچه ی خلوتی که دید پیچید

چانگکیون هم تو این چند ثانیه تازه فهمیده بود چه گندی زده

"چانگکیون خننننننگ خجالت نمیکشی تو اولین قرارتون پریدی بغلش؟؟"

خودش جواب خودش رو داد

"آخه..خب..نگران بودم"

"آخه..خب..نگران بودم یعنی چیییی؟!!..وونهو الان فکر میکنه تو یه پسر ندید بدیدی که برای چسبوندن خودت به سینه ی تخت و محکمش له له میزدی"

"نه..من فقط هیجان زده شدم..که دیدمش:'("

"آره جون خودت"

روش نمیشد دستاش رو از دور گردن وونهو باز کنه و به چشماش نگاه کنه

فکر میکرد وقتی عقب بکشه و به صورت وونهو خیره بشه چهره ی آدمی رو میبینه که میخواد مسخره اش کنه و این بچه بازیش رو به روش بیاره!

و البته که این تصور کاملا اشتباه بود

برای وونهویی که سه سالی میشد که چانگکیون رو به واسطه ی برادرش میشناخت و از اولین باری که اون موجود کم حرف و کیوت رو دیده بود دل بهش باخته بود غر زدن و منت گذاشتن واسه آغوشی که قلبش رو به تلاطم مینداخت غیرممکن بود

علارغم میل باطنیش گفت:نمیخوای بزاری منم ببینمت؟

و دستاش رو از گردنش باز کرد و بیتوجه به مقاومت چانگکیون برای جدا شدن اون رو از خودش دور کرد

چونه ی چانگکیون تندتر از سرعت نور به سینش چسبید و چشماش به کفشای کالج وونهو دوخته شد

لبخند پر از لذتی روی لبای وونهو نشست

میتونست بگه اولین چیزی که بخاطرش عاشق چانگکیون شد همین "خجالتی بودنش" بود

از نظرش چانگکیون خیلی بامزه خجالت میکشید

سرفه ای برای از بین بردن لبخندش زد و دستش رو جلو برد

_:بنظرم دیگه بریم..از قرارمون لذت ببریم

و دست چانگکیون رو گرفت و اون رو پشت سرش کشید

قلب چانگکیون بخاطر گرمایی که از دست بزرگ وونهو بهش منتقل میشد محکم و شدید به کار افتاد

حس میکرد الانه که دستش ذوب بشه و پایین بریزه

ولی دوسش داشت..پوشیده شدن دست کوچیک و ظریفش توسط دست وونهو رو دوست داشت

وقتی با گوشه ی چشم به انگشتای درهم پیچیدشون نگاه میکرد با خودش فکر میکرد چطور شد که به اینجا رسیدن!

وونهو که یه زمان فقط دوست برادرش بود چطور تبدیل شد به کسی که ارزشش از تمام دنیا براش بیشتر بود

حقیقتا جوابی براش نداشت

و خب خاصیت عشق همینه!..جوری شبیخون میزنه که هیچکس متوجهش نشه

برخوردش به آدمای دیگه حواسش رو سرجاش آورد

به فضای شلوغ خیابون برگشته بودن و بین آدمای پر سروصدا راه میرفتن

_:دلت میخواد چی بخوریم؟

وونهو پرسید و برای شنیدن جواب به سمت چانگکیون برگشت

این چرخش ناگهانی باعث شد چانگکیون دوباره سر خم کنه و به زمین خیره بشه

زیرلب با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت:نمیدونم

وونهو با اون حجم از همهمه و شلوغی چیزی نشنید

گوشش رو بهش نزدیکتر کرد و گفت:چی؟ یه بار دیگه بگو

پسر ملتهب شده از این نزدیکی که دلیل هجوم مقدار زیادی از عطر خوشبوی وونهو میشد بزاق دهنش رو پایین داد و بی اراده گفت:پشمک..پشمک میخوام

هر دو پسر روی نیمکت نشسته و تو سکوت مشغول خوردن پشمک بزرگ و صورتی رنگ بودن که چانگکیون به دست داشت

یکم خجالت آور بود..هم برای وونهو هم برای چانگکیون اما خب..تو قرارای اول همچین اتفاقایی عادیه!

وونهو سکوت رو شکست

_:دوسش داری؟

چانگکیون با نگاه کوتاهی گفت:چی رو؟

وونهو هم تکه ی دیگه ای از پشمک کند و بیتوجه به کثیف بودن انگشتاش اون رو به دهنش برد

_:پشمکو!

با این حرف چانگکیون به طعمی که چند دقیقه ای میشد که مزش میکرد فکر کرد

اون پشمک هم مثله تموم پشمکای دنیا شیرین و پف پفی بود ولی حضور وونهو متفاوتش میکرد

انگشت شصت چسبناکش رو بین لباش کشید و صادقانه زمزمه کرد

+:هوم..خیلی خوشمزس

نگاه وونهو به سمت انگشتای شکری شده ی چانگکیون کشیده شد و بعد به روی لبای خیسش که تار کوتاهی از پشمک صورتی رنگ بهش چسبیده بود

میتونست حدس بزنه وقتی انگشتاش به لبای چانگکیون بخوره چه ولوله ای تو قلبش به وجود میاد ولی نمیتونست تصور کنه عکس العمل چانگکیون چی میتونه باشه

با اینحال موندن اون تار کوتاه روی لبای چانگکیون و بعد متوجه شدن خودش از این موضوع تنها نتیجش سرزنشای زیر زیرکی چانگکیون بود

اراده اش رو جمع کرد و انگشتاش رو جلو برد و تو یه حرکت قبل از پریدن چانگکیون با لمس لبای نرمش تار رو کند

چانگکیون شگفت زده و ترسیده از این رخداد روی نیمکت عقب پرید و با چشمای گرد به وونهو نگاه کرد

همون لمس شدن لحظه ای لباش توسط وونهو برای بهم ریختن همه چیزش کافی بود

"اون..چش شد یهو؟..چرا به لبام دست زد؟..آخ..آخ..الان قلبم میفته کف زمین"

وونهو برای توجیح کارش پشمک رو تکون داد

_:این رو لبت بود

و بدون هیچ تصمیم قبلی ای اون رو خورد

چشمای گرد چانگکیون باز تر شد

"خوردش؟ واقعا خوردش؟.."

وونهو از نگاه خیره ی چانگکیون خندید

_:یاا چانگکیونا اونجوری نگام نکن..من الان یه هفتس دوست پسر توام پس خیلی منطقیه بخوام دهنیه تورو بخورم..تازشم..

بازوش رو دور چانگکیون انداخت و با کشیدنش سمت خودش بیخیال تمام نکاتی که کیهیون مبنی بر "تو قرار اول بهش نزدیک نشو بزار کم کم یخش اب بشه" ادامه داد

_:من حتی میتونستم اون تیکه پشمک رو با لبام از روی لبات بردارم ولی دارم مراعاتت رو میکنم اما دیگه بغل کردنت حقمه..هوم؟

و چه جوابی بهتر از سرخ شدن لپای چانگکیون برای وونهو بود؟

هیچی:)

Report Page