🏷️

🏷️

Vkarea channel

چشمای ترسیده ی پسرک روی صورت روبه روش قفل شده بود.

شب سردی بود، بارونی و تاریک. برق محله رفته بود اما از ترس طوفان کسی جرعت بیرون اومدن نداشت.

اشتباه کرده بود برای سرکشی بیرون اومده بود؟ تمام دلیلش اصرار مادربزرگ پیرش بود که از تاریکیه خونه کلافه شده بود. اما حالا که داشت به روبه روش نگاه میکرد، به این نتیجه رسید که شاید بهتر بود با هر دلیلی مادربزرگش رو سرگرم میکرد و حاضر به بیرون اومدن از خونه نمیشد!

پسری که روبه روش ایستاده بود در نگاه اول کاملا عادی بنظر میرسید و البته تا حدودی شلخته.

ولی وقتی به طرز عجیب و دیوانه واری لبخند زد و دندون های نیش بلند شدش رو به رخ کشید، کف دستهای تهیونگ عرق کرد و از شدت ترس به لرزه افتاد.

«خون اشام؟»

ته اول تلاش کرد از زیر دست قدرتمندی که فقط به قسمت بالای لباس روی شونش چنگ زده بود فرار کنه و خیلی زود فهمید تلاشش بی فایدس.

« تا اون نخواد نمیتونه فرار کنه »

پس بی توجه به لکنت گرفتنش و صداش که میلرزید نالید

_چ...چی از جو..جونم می..میخوای ....؟

پسر روبه روش دوباره لبخند زد نگاهش کم کم ترسناک تر از گذشته میشد سرش رو جلوتر کشید و زمزمه کرد

_چیز زیادی نمیخوام ، فقط....

زبونش روی نیشش حرکت کرد ، تهیونگ به سختی اب دهنش رو قورت داد و تمام تلاششو کرد که گریه نکنه .

_ن...نه ...نه....ولم ک..کن ....ب...بزار برم

اینبار دست قدرتمند روی دهنش نشست و صدای ضعیفش رو خفه کرد

_دیگه دیر شده، سعی کن تکون نخوری بچه ازین کار خوشم نمیاد.

سرش رو جلو کشید و زبونشو روی گردن کشیده و پوست نازک پسرک سر داد.

لرزشای زیر دستش کمی شدت گرفت و بعد اروم شد سرش رو عقب کشید و به چشای بسته ی پسرک خیره شد .

« از ترس بیهوش شد؟ چه کیوت! »

دستشو دور بدن پسرک حلقه کرد و بالا کشیدش

«بوی شیرینی میدی بچه...دلم میخواد بچشمت!»

Report Page