☁️

☁️

Adrian

"به رودخانه‌ی ابر خوش اومدی؛ 

اینجا می‌تونی بدون اینکه لحظه‌ای غمگین بشی برقصی،بخندی و تا صبح زیر سقف رویاهات بنوشی. 

اینجا هرچیزی که بخوای رو خواهی داشت؛ می‌تونیم باهم چای بنوشیم و باهم پیاده‌روی کنیم.

ته این جاده یه مهمونی وجود داره و همه منتظرت‌ان.

دوست داری کجا بریم؟"


نگاهی به رودخانه‌ی جلوی رویم کردم؛ 

خیلی زیبا بود، اولین باری بود که همچین چیزی می‌دیدم،رودخانه‌ای از ابر ها.

درخت‌های این منطقه همه دارای برگ‌های پهن و میوه‌های درخشان و بزرگی بودند که حتی نام آن‌ها را هم نمی‌دانستم. 

 صدای موسیقی از مهمانی ته جاده به گوش می‌رسید. 

دور رودخانه‌‌ی پر از ابر، پر بود از سنگ‌های رنگی و کوچک و بزرگ. آن‌طرف رودخانه یک‌عالمه خانه‌های سنگی کوچک با رنگ‌های مختلف ساخته شده بود و در آخر در حاشیه‌ی شهر سنگی یک قلعه‌ی بزرگ سنگی واقع در جایی بین زمین و آسمان! 

درست مثل تمام رویاهایم بود.

 گویی بالاخره توانسته بودم وارد آرزو‌هایم شوم. 

دختری که کنار رودخانه ایستاده بود به سمتم آمد.


"در ازای این‌ها چه بهایی باید بپردازم؟"


"خب درسته که هرچیزی بهایی داره اما لازم نیست بهش فکر کنی همه چیز خودش داره انجام می‌شه؛فقط لذت ببر." 


یادم می‌آمد موهایم سفید نبود، اما موهای تمام کسانی که آن‌جا حضور داشتند به یک رنگ بود. سفید! 


"این رودخانه‌..." 

"این رودخانه مرز بین دنیای واقعی و رویاهاته. می‌تونی برای همیشه این‌ بالا بمونی و اینجا زندگی کنی، همه چیز عالی نیست؟ نگران چیزی نباش، فقط به چیزی که همیشه بودی فکر نکن، تو که نمی‌خوای برگردی به واقعیت؟"


درواقع اگر هم می‌خواستم چیزی را به یاد نمی‌آوردم؛ فقط تصاویری ناواضح و غیرقابل تشخیص به ذهنم ‌می‌آمد.

نفسم را بیرون دادم، شانه‌ای بالا انداختم و دقتم را صرف تماشای اطرافم کردم.

سنگ‌فرش ها شیشه‌‌ای بودند و به وضوح میشد زیر زمین را دید اما اینجا در زیر سنگفرش‌ها هم شهری دیگر ساخته شده بود. 

مردم سوار بر سفینه‌های پرنده به این طرف و آن طرف می‌رفتند و واضح بود که آن‌جا دارای تکنولوژی پیش‌رفته‌ای است‌. 

"اینجا واقعا زیباست! این سنگفرش‌ها همه شیشه‌ای هستن؟ خدای من،هوا با اینکه آفتابیه اما خنکه...اوه اون آقا بستنی می‌فروشه؟" 


"درسته! اگر خواستی کمی بخوری، من طعم ژله‌ای با تکه‌های حلزون رو بهت پیشنهاد می‌کنم." 


"اوه نه ممنون فکر کنم بستنی دوست ندارم." 


دختر پیراهنی لیمویی رنگ به تن داشت و موهای سفیدش را روی شانه‌هاشی ریخته بود؛ این تنها چیزی بود که می‌توانستم از ظاهرش را به خاطر بسپارم.

دختر تنهایم گذاشت و من ماندم و آن شهر شاد. 

با خودم فکر کردم هرگز می‌توانم اینجا بدون اینکه چیزی خراب شود تا ابد خوشحال باشم؟ می‌خواستم برای اولین بار بدون هیچ مانعی خوشحال باشم.


"لطفا بیدار شو." 

"لطفا من رو تنها نذار." 

"برات گل خریدم، تو عاشق گل‌های رز بودی، دوستت دارم." 

"من فقط می‌خوام یکبار دیگه لبخندت رو ببینم." 

"لطفا بیدار شو." 

"بدون تو خیلی احساس تنهایی می‌کنم پسر؛ بلند شو و اجرای اهنگای رو اعصابت رو ادامه بده، سکوت اینجا مضخرفه." 


این صداها...چقدر آشنا بودند! 

قدم‌هایم را به سمت رودخانه‌ی ابر تند کردم. 

اینجا مرزی بود بین رویاها و واقعیت...

یک قدم دیگر؛ وارد رودخانه‌ی ابر شدم. 

ابرها دور و برم را پر کرده بودند.

پایین پایم را نگاه کردم؛ تمام دوستانم و امیلی، همان دختری که همیشه دوستش داشتم بالای سر کسی در اتاق بیمارستان بودند و از او می‌خواستند بیدار شود. 

احساس درد شدیدی در سرم پیچید.

آن کسی که روی تخت بود من بودم! 

من...مرده بودم؟


سرمایی در استخوان‌هایم دوید. 

اینجا درواقع اصلا واقعی نبود، من فقط در آرزو‌ها و رویاهایم گیر افتاده بودم و داشتم خودم را فراموش می‌کردم.

مغزم آن‌قدر درگیر اینجا می‌شد که کارکردن در بدنم را فراموش می‌کرد و من می‌مردم و تا ابد اینجا گیر می‌افتادم! 

به همین راحتی! 

نفسم‌هایم تند شده بود دمای بدنم بالا رفته بود.

باید برمی‌گشتم به بدنم. 

همه چیز به یادم آمد؛ خودم را، مدرسه‌ام و خانواده‌ام. 

امروز تولدم بود...هفته‌ی پیش به بیمارستان منتقل شدم و به کما رفتم تا حالا! 

باید برمی‌گشتم. 


"همین‌جا بمون؛ اون‌جا غمگین خواهی شد و تو رو ترک خواهند کرد. این‌جا بمون!"

داد کشیدم. 

"نه!" 

چشم‌هایم را بستم و قبل از اینکه از توسط دختر رودخانه‌ی ابر بیرون کشیده شوم پایین پریدم.

احساس سقوط درون فضای خالی و بی پایان و بعد از آن، باز شدن چشم‌هایم.

"بیدار شدی." 

"رفیق زودباش حرف بزن." 

"میرم دنبال دکترش." 

نور اتاق زیاد بود و باعث می‌شد چشم‌هایم نیمه باز باشد.


دکتر بالای سرم آمد و شروع به پرسیدن کرد‌.

"اسمت رو یادت می‌آد؟" 

"رایان." 

"یادت می‌آمد چند سالته؟" 

"هفده." 

"چندتا خواهر داری؟" 

"ندارم." 

دکتر سری تکان داد و گفت چیز نگران کننده‌ای وجود ندارد‌. 

امیلی روی تختم نشست و موهایم را از توی صورتم کنار زد.

"هی رایان...قسمتی از موهات...سفید شده." 

سرم را تکان دادم و شانه‌ای بالا انداختم.

 این هم یادگاری‌ام از رودخانه‌ی ابر.



Report Page