3:17 A.M

3:17 A.M

Nervin



‌اون روزمرگی خودشو داشت. روزها با وجود تمام کششی که به تختش داشت ازش دل میکند. بعد از اب زدن به صورت رنگ‌پریده‌ش، لباس‌های همیشه تیره‌رنگش رو به تن میکرد و به سمت کتابخونه راه میوفتاد. عکس گرفتن از آسمون و ابرایی که گاهی گرفته و گاهی پنبه‌ای بودن؟ اره یکی از موردعلاقه‌هاش بود. ثبت کردن عکس‌هایی قرار بود توی گالریش خاک بخورن و چندین ماه بعد شاید به کسی نشون داده بشن دوست داشتنی به‌نظر میرسید. میز و صندلیِ چوبی‌ای که کنج کتابخونه قرار داشت جایی بود که برای چندساعت بهش احساس امنیت میداد. دوسال قبل که با دوست‌های مدرسه‌ش به اونجا میومد بیشتر از اینکه وقتشون رو وقف درس خوندن بکنن راجب موضوعات کوچیک ولی خنده‌دار حرف میزدن و به قول معروف کارشون به‌جایی میکشید که حتی به درز دیوار هم میخندیدن. کم کم تعدادشون کمتر شد. اولش هفت نفر بودن، بعدش شد چهارنفر، سه‌نفر، دونفر و دراخر فقط اون بود که سر میز مینشست. چندماه پیش کتابدار مسنی اونجا دمنوش های ترش مزه‌ش رو باهاش شریک میشد و مکالمه کوتاهی باهم داشتن ولی اون‌هم مدتی میشد که رفته بود. نزدیکای غروب آفتاب روی تختش بود‌. موبایلش رو چک میکرد، سری به پیام‌های خونده نشده‌ش میزد و در آخر با پلی کردن اهنگاش و روی هم گذاشتن پلک‌هاش غرق حالتی که بیشتر شب‌ها به سراغش میومد، میشد. حالتی که انگار روی قایقی دراز کشیده بود و به سمت جای ناشناخته‌ای میرفت. افکارش همسفرهای نسبتا خوبی براش بودن. شایدم نه اونقدر خوب..ولی باید باهاشون کنار میومد. گاهی اوقات بین جنگ با افکار و احساساتش حس میکرد قلبش سوراخ شده، داره خون‌ از دست میده و کمر‌نگ و کمرنگ‌تر میشه. لرزش دست‌هاش شروع میشد و قفسه سینه‌ش برای تحمل ماهیچه‌ی تپنده‌ی درونش کشش‌اش رو از دست میداد و حس تعلق خاطر نداشتن به زیر پوستش نفوذ پیدا میکرد. اون خودشو پذیرفته بود. بی‌حس شدن، سرد شدن، ناامید شدن، به موقع نرسیدن، اشتباه کردن، آسیب زدنی که همیشه همراهش بود، جوریکه آدما میگفتن اون معجزه‌ست ولی به محض نزدیک شدن، بهش برچسب اشتباه بودن میزدن. اون همه‌ی این‌هارو پذیرفته بود؛ ولی انگار افکارش اونو نپذیرفته بودن. تاریکی ذهنش مثل یه‌فرد جدا از خودش دراومده و سعی در نابودیش داشت. ‌

Report Page