🖤

🖤

M.C

"بس کن لی فلیکس.برادرت تو اولویته.اون مهم تر از توعه.این اخلاق مسخرتو تموم کن.داریم از دستت خسته میشیم"

اینا حرفایی بودن که وقتی فلیکس گفت چرا انقدر به برادرش اهمیت میدن، شنیده بود.محض رضای خدا... اون فقط "نمی‌خواست" درس بخونه، کجایِ این موضوع انقدر بد بود که انقدر دنبال راه چاره براش میگشتن.

فلیکس از پدر و مادرش متنفر بود، اونا، بعد از اینکه هیونجین گفته بود دیگه نمیخواد درسش رو بخونه رفتارشون با فلیکس عوض شده بود.دیگه مثل قبل باهاش حرف نمیزدن.وقتی فلیکس سعی میکرد باهاشون ارتباط برقرار کنه اونو پس می‌زدن.

فلیکس می‌خواست بره کلاس، تا حداقل یکم سرگرم بشه؛ ولی اونا تمام پولی که کنار گذاشته بودن تا برای بچه هاشون خرج کنن رو فقط صرف هیونجین کرده بودن.فقط چون نمی‌خواست درسش رو ادامه بده و والدینش سعی خودشونو برای برگردوندن هیونگش به مدرسه می‌کردن.

این واقعا حق فلیکس نبود.

بخاطر همین موضوع بود که فلیکس وسیله هاش رو برداشته بود، از خونه فرار کرده بود، وسط راه به یه پسر جوون که از قضا مشاور هم بود برخورد کرده بود و ازش خواست بزاره تا یه مدت کوتاه پیشش بمونه.

البته؛ همه چیز به همون مدت کوتاه ختم نشد و رابطه‌شون فراتر رفت.

حالا مدتی میشد که خانوادش دنبالش میگشتن و نتونسته بودن پیداش کنن؛ از یه طرف دیگه فلیکس کاملا احساس راحتی میکرد و هیچ استرسی نداشت.

- مینهو؟ اینارو کجا بزارم؟

لباس های شسته ای که تا شده بودن رو بالا گرفت و پرسید.

- توی دراور گوشه اتاق، کشوی دوم.

بعد از گذشت دو روز با خودش فکر کرد اگه قراره اینجا بمونه چرا حداقل در ازاش توی کارای خونه کمک نکنه؟

لباس ها رو توی کشو گذاشت و رفت توی آشپزخونه تا یه چیزی برای ناهارشون درست کنه.

یک هفته بعد همش استرس خانوادش رو داشت و به فکر میکرد که مامانش چه حالی داره پس تصمیم گرفت یه سر بهشون بزنه و بگه حالش خوبه.

وقتی مادر و پدرش رو دید که از برگشتنش تعجب کردن و دارن یه جشن کوچیک به مناسبت جواب مثبت هیونجین به دبیرستان رفتن میگیرن بغض کرد.حس کرد هیچوقت جزئی از اون خونه و خونواده نبوده.روحش تیکه تیکه شد و هر تیکه‌اش به یه طرف پرت شد.

- مامان... من واقعا بچه‌تونم؟

واقعا بود یا فقط داشتن تظاهر میکردن فلیکس براشون مهمه؟

-فلیکس... داری اشتباه...

پسر بیچاره حتی فرصت تموم کردن جمله رو به مادرش نداد.

- متاسفم که جشنتونو خراب کردم.دیگه میرم.

اونشب، یه عالمه تو بغل مینهو گریه کرد.انقدر اشک ریخت تا خوابش برد و باعث شد فرداش با سردرد عجیبی از خواب بیدار بشه و خودشو تنها تو خونه لی مینهو، و با یه لیوان آب و قرص مسکن پیدا کنه.

دیگه وقت عوض شدن بود.باید همه چیز رو به مینهو می‌گفت؛ از اتفاقایی که تو خونه براش افتاده بود تا احساسات شیرینی که درحال جوونه زدن توی دلش بودن.بعد از همه اینها باید برای شنیدن جواب مینهو صبر می‌کرد.

Report Page