🪴

🪴

Adrian

برای هزارمین بار جملات روی صفحه‌ی اخر را با صدای بلند تکرار کرد.


"فکر می‌کنم خوب باشه، نباید انقدر نگران باشم."

نگاهش به گیاه کنار پنجره افتاد و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند.


این گیاه هدیه‌ای بود که برای تولد پارسالش جلوی پنجره گذاشته شده بود و از آن‌موقع به بعد تنها دوستش بود.

تمام روز‌ها نوشته‌هایش را برای گیاه عزیزش می‌خواند و شب‌ها به آهنگ‌های مورد علاقه‌شان گوش می‌داند.


با صدایی که هیجان زده بنظر می‌رسید خطاب به گیاه گفت.

"هی مایا! این‌دفعه موفق می‌شوم و آن‌ها نوشته‌هایم را چاپ می‌کنند و ما می‌توانبم به یک جای بهتر بروبم...من یک نویسنده‌ی موفق خواهم شد."


دختر همیشه قول دیدن دریا و دوچرخه سواری در ساحل را می‌داد؛ گیاه هرگز تصوری از چیزی که اون می‌گفت نداشت اما از خوشحالی دختر در دلش لبخند می‌زد.


دختر کتش را برداشت و از خانه بیرون آمد.

تمام راه را با دست‌های باز شده روی جدول های کنار خیابان راه می‌رفت و خوشحال،آواز می‌خواند.


وقتی که دخترک به اندازه کافی دور شده بود و نور خورشید از سد شیشه‌ای به داخل اتاق می‌تابید، گیاهی که مایا نام داشت فقط به پیرمرد رو به رویش خیره شده بود.


پیرمرد لبخندی زد و دندان های سفید و ردیف شده‌اش را به نمایش گذاشت.

دستی به ریش مرتب شده‌ و جوگندمی‌اش کشید و با حالتی مودب گفت.

"اجازه هست بنشینم؟"


مایا چیزی نگفت و منتظر حرف دیگر پیرمرد ماند.

پارسال درست در همین روز، پیرمرد او را اینجا گذاشته بود و اجازه داده بود تا دوست دخترکِ تنها باشد.


شاید این اولین و آخرین لطف تنهایی به یک انسان بود.

مایا او را خوب می‌شناخت؛ درواقع هرکسی نام پیرمرد را می‌دانست و با او آشنا بود.

همه او را "تنهایی" صدا می‌کردند.


پیرمرد روی تخت بهم‌ریخته‌ی دخترک نشست، دستی به لباسش کشید و با لبخند همیشگی‌اش دوباره شروع به حرف زدن کرد.

"فقط آمده‌ام از حال تو با خبر شوم، اسمت را مایا گذاشته است؟"

گیاه در سکوت تایید کرد.


پیرمرد سرش را چرخاند و همه جای اتاق کوچک را از نظر گذراند. مدتی به دیوار‌های آبی روشن خیره شد و شروع به حرف زدن کرد‌‌.

"تو که می‌دانی،فقط وقتی او کنارت نیست می‌توانم به اینجا بیایم."


گیاه این را هم می‌دانست.

تنهایی فقط وقتی نزدیک می‌شد که اطرافیان از او فاصله گرفته بودند.

هرچقدر طرافیان دور تر شوند؛ تنهایی نزدیک تر و نزدیک تر می‌شود و کنار آدم می‌ماند تا وقتی که کسی پیدا شود تا کنار آدم باشد.


تنهایی همیشه از انسان‌ها مراقبت می‌کرد و در سکوت برایشان ترانه‌های محزون می‌خواند و داستانِ خاطرات را دوباره و دوباره برایشان ورق می‌زد.

مردم وقتی تنهایی آن‌ها را لمس می‌کرد در بغل او گریه‌ می‌کردند و نقاب‌هایشان را کنار می‌زدند.

تنهایی همیشه صادق، وفادار و دلسوز بود.


"می‌شود گفت من آخرین دوست انسان‌ها هستم، اینطور فکر نمی‌کنی؟"

با حالتی خودستایانه از روی تخت بهم‌ریخته‌ی دخترک بلند شد.


هنوز هم همان لبخند را روی صورتش داشت.

گیاه هیچ‌وقت یادش نمی‌آمد لحظه‌ای آن لبخند صورت آرام پیرمرد را ترک کرده باشد.

شاید این لبخند‌ هم تنها دوست "تنهایی" بود.


"به آن دخترک؛ همان دوستت را می‌گویم، به او بگو برایش آرزوی موفقیت دارم، نیمه‌های شب وقتی کسی کنارش نبود،همیشه به نوشته‌هایش گوش می‌دادم و ترانه می‌خواندم اما باز‌هم ناراحت بود، گویی مانند بقیه متوجه حضورم نمی‌شد."


شانه‌ای بالا انداخت و عصای مشکی رنگش را که به دیوار تکیه داده بود برداشت.

سر عقاب طلایی رنگی که روی عصا گذاشته شده بود، درخشش خیره‌ کننده‌ای داشت و هرکسی را مجذوب خود می‌کرد، این عصا همیشه بر شکوه و ابهت تنهایی می‌افزود.


صدای دخترک در خانه پیچید که با خوشحالی آواز می‌خواند.


تنهایی خندید.

"بنظر می‌آید دخترک مو قرمز خبر‌های خوبی برایت دارد."

تنهایی، خداحافظی آرامی کرد،به سمت در رفت و در چهارچوب در ناپدید شد.


تا چندثانیه فقط صدای عصایی شنیده می‌شد که دور تر و دورتر می‌شد.


گیاه می‌دانست باز هم اورا خواهد دید، شاید دفعه‌ی بعدی که در اتاق تنها بود.



Report Page