تجربۀ آقای مهدی ، رضا و خانم هاله

تجربۀ آقای مهدی ، رضا و خانم هاله


تجربه مهدی

در تاریخ ۲۱ مهرماه ۹۷ پس از اتمام کار شبانه با موتور به سمت خانه حرکت کردم. پس از طی مسافتی احساس کردم فرد معمول همیشگی نیستم. اصلا مثل این بود که فرد دیگری موتورسیکلت را کنترل میکند و انگار من در فضا سیر میکنم. به هر حال از ترس تصادف یا زمین خوردن به هر سختی بود موتور را متوقف کرده و در گوشه ای آن را روی جک بغل رها کردم… فقط تا آنجا متوجه شدم که با اورژانس ۱۱۵با تلفن همراهم در حال صحبتم که بعد از آن به زمین افتادم و دیگر هیچ… 

لحظه ای که آمبولانس رسید انگار من هوشیار بودم ولی در عین حال هوشیار نبودم. آنها را می دیدم و صدایشان را می شنیدم، ولی عملا بیهوش و در حالت کما بودم. حتی وقتی فرد پرستار با چراغ قوه قلمی که داشت چشمانم را باز کرد و گفت تمام کرده و کاری نمیشود کرد، خواستم بگویم بابا من چیزیم نیست، اما گویی فک و زبانم قفل شده و احساس سردی و یخ شدن کل بدنم را به مرور فرا گرفت. 

به هر حال وقتی با آمبولانس به سمت بیمارستان با سرعت حرکت کردند، نمیدانم در چه وضعیتی بودم ولی در دلم انگار شهادتین را گفتم. طولی نکشید که مرحوم پدرم را با لباس سفید درون آمبولانس دیدم. با همان وضعیت درازکش گفتم بابا کجا بودی؟ گفت بابا جون اومدم ببرمت. گفتم کجا ببری من هنوز بچه کوچیک دارم، هزار و یک کار نکرده دارم، اینها را چیکار کنم؟ گفت غصه نخور همش درست میشه. بعد دست من را گرفت و انگار روح من و خودش را از سقف آمبولانس به سمت آسمون برد. آنقدر رفتیم بالا که زمین به اندازه نقطه شد. در همین حال صدایی ندا زد که آقا مهدی به دنیای جدید خوش آمدی… نمیدونم چرا، ولی چندین مرتبه این صدا آمد که آقا مهدی تو وارد دنیای تازه ای شده ای، وارد محیط جدیدی شده ای… برعکس مواردی که از قبل شنیده بودم، مبنی بر اینکه افراد در این شرایط خیلی راحت و خوشحال هستند، من خیلی استرس داشتم که حالا چی میشه و دایما پدرم میگفت غصه نخور همه چیز درست میشه… به هر حال نمیدونم چه تصمیمی واسۀ من اتخاذ شد که تو اون موقعیتی که دست در دست بابام از بالا گشت میزدیم و چیزهایی را اصطلاحا یادآوری می کرد، ناگهان دیدم از روی تخت بیمارستان افتادم پایین، و دیدم که ماسک اکسیژن و سرم و لوله هایی به دست و سینه و بدنم وصل بود. بعدا متوجه شدم که سه روز در کما بودم… سه روزی که واسۀ من سه دقیقه هم طول نکشید. اما حاوی درسهایی بود که هیچوقت فراموش نمیکنم. این شد که اعتقادم به این آیه بیشتر شد که خداوند هرکه را بخواهد از این دنیا میبرد و هر که را بخواهد دوباره زنده میکند و به زندگی برمیگرداند…

تجربۀ رضا

سال ۸۲ در جنوب کشور در دریابانی نیروی انتظامی مشغول خدمت بودم. کار ما بیشتر گشت دریایی و درگیری با قاچاقچیان و اشرار و دزدان دریایی بود. معمولا چند روز با ناوچه در دریا بودیم و بعد برمیگشتیم. در اواخر زمستان ۸۲ که هوای دریای جنوب کاملا بهاری و دریا صاف بود دریک روز زمستانی به گشت اعزام شدیم. مثل همیشه کمک سوم ناخدا بودم. شب دوم گشت درآبهای دریایی کشورمون رو سپری میکردیم، که الحمدلله اتفاق خاصی هم پیش نیامد. نزدیک ساعت چهار صبح بود که روی عرشه نگهبان بودم. نمیدونم از خستگی بود یا بخاطر قرص سردردی که دو ساعت قبل خورده بودم، اما به هر حال با اسلحه و لباس و پوتین از روی عرشه به دریا افتادم. اون لحظه هیچکس از چهار نفر همکاران من متوجه پرت شدن من نشدند. گرچه شنا بلد بودم ولی هنوز هم جای سواله برام که چرا اون شب مهارت شنام به دردم نخورد. تفنگم که همون اول از دستم به اعماق دریا افتاد. پوتین پام اجازه درست شنا کردن رو نمیداد. آب شور دریای جنوب ریه هام و چشمانم رو میسوزوند. ناوچه خیلی از من دور شده بود و صدای ناله و کمک خواستن من به گوش هیچ کس نرسید. بعد از دوساعت دست و پا زدن بالاخره بدشانسیم کامل شد. عضله پای چپم گرفت و دیگه قادر نبودم روی آب بمونم. اینقدر خسته شدم که دیگه اشهدمو گفتم واز تقلا دست کشیدم و رفتم زیر آب. درد شدیدی رو در سینم حس کردم…

ناگهان سکوت عجیبی رو حس کردم و دیگه دردی رو حس نمیکردم. نقاط سفید رنگی رو دور و برم دیدم که انگار من رو تماشا می کردند. احساس رفاقت و دوستی عجیبی با اونها داشتم، انگار جزو خانواده من بودند. ولی تا حالا نمی شناختمشون. به خودم گفتم چرا دیگه دریا رو نمیبینم، مگه توی اب نیستم؟ چرا من نمیتونم بدنم رو ببینم؟ بعد با خودم گفتم کاش رفیقام الان به یاد من بیفتن و بیان نجاتم بدن. کمتر از لحظه ای دیدم درون کابین ناخدا داخل ناوچه هستم. ناخدا خلیلی خواب بود. ستوان حسینی پشت سکان چرت میزد. حبیب زاده و سرباز کمالی هم در خوابگاه ناوچه خواب بودند. جالب بود، داخل ناوچه راه نمی رفتم، ولی هر جاش رو که میخواستم ببینم در کسری از ثانیه در اون قسمت ناوچه حاضر بودم. انگار هیچ وزنی نداشتم. باخودم گفتم اگر الان در ناوچه هستم چرا یادم نمیاد چطور از دریا نجات پیدا کردم. اومدم کنار حسینی و از یک متری صداش زدم ولی نمی شنید. با خودم فکر کردم تمام اینها یک خوابه و دارم رویا میبینم. عجیب احساس سبکی و راحتی میکردم و هیچ ناراحتی نداشتم. قبلا چشمام چهار درجه ضعیف بود و عینکی بودم. ولی حالا بدون عینک حتی مویرگهای روی پوست رفیقام رو به وضوح می دیدم. از همه جالب تر کاملا میشنیدم که حسینی در فکرش چی میگذره و اون داشت به مرخصی فکر میکرد و وامی که قرار بود از بانک قوامین بگیره و به زخم زندگیش بزنه. 

در همین اثنا حس کردم دارم به سمت بالا و داخل یک ابر سفید کشیده میشم. وجود نورانی و زیبایی رو بالای سر خودم دیدم که با دیدنش لذتی بهم دست داد که قادر به توصیف زبانی نیستم. فکر میکردم من جزئی از اون نور هستم و او مثل مادر من هست، حتی از مادر خیلی مهربانتر. بهش گفتم من کجام؟ گفت: 

«همونجایی که باید باشی! آیا ناراضی هستی؟» 

گفتم تکه تکه ام کن من رو بسوزان ولی این لحظات رو ازم نگیر! بزار تا ابد کنارت باشم! اما او گفت: 

«باید برای مدتی برگردی تا برای اینجا آماده بشی.» 

قبل از اینکه بگم نه نمی خوام برگردم، دیدم بالای سر بدنم هستم و دوستانم من رو از آب گرفته بودند و داشتند تنفس دهان به دهان می دادند. با چند سرفه به جسمم برگشتم. حالا سالها از اون شب میگذره… 

دوستان، دنیای بعد از مرگ وجود داره! حالا میفهمم چرا حضرت علی در جایی فرمودند اگر انسانها میدانستند در مرگشان چه لذتی وجود دارد و چه خیری در آن نهفته است، هر لحظه آرزوی رسیدن مرگ خود را داشتند

تجربه نزدیک به مرگ هاله


قسمت اول: تجربه گذرایی از مرگ در کودکی

حدودا ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم که همراه با پدر و مادرم و یک خانواده دیگر به سفر رفتیم. در یکی از شبها نزدیک سحر از خواب بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم که آب بخورم. در همان جرعه اول، آب راه گلویم را بست و نفسم بند آمد و هر چه تقلا کردم که سرفه کنم و نفس بکشم، هیچ اتفاقی نیفتاد. حتی کوچکترین حرکتی نمی توانستم بکنم، لحظات به سرعت می گذشت و ترس و نگرانی من بیشتر و بیشتر میشد، و فقط میتوانستم ترسها و افکارم را ببینم؛ اینکه همه خواب هستند و هیچ کس متوجه مرگ من نخواهد شد و علتش را نخواهد فهمید و چقدر ناراحت میشوند و نیز حرفها و اتفاقات روزهای قبل به سرعت از ذهنم می گذشت. سپس در یک لحظه حسی از آرامش و راحتی فوق العاده زیاد و خوشی خارج از وصف مرا در برگرفت و تمام ترسها و افکارم ناپدید شد. در لحظۀ بعد سرفه کردم و تمام آب از گلویم خارج شد و دوباره به حالت عادی برگشتم، ولی با حیرت و خسته از تقلای زیاد. نمی دانم چه مدت طول کشید، شاید یک دقیقه یا کمتر یا بیشتر، هیچ ایده ای ندارم. ولی زمان برایم بصورت آهسته و کشدار تجربه شد. متوجه شدم که مرگ در هر هیبتی بسیار باشکوه و به راحتی است. آرام و لطیف است و نه تنها ترسناک نیست بلکه زیباست.

قسمت دوم: طلب قدرت عفو و بخشش دیگران از خداوند

در یک شب زمستانی قبل از خواب با تمام وجود از خدا خواستم که انقباض و گرفتگی و رنجشی که از شخص خاصی داشتم را از من بگیرد و کار را بر من آسان کند چون حس می کردم توانم برای بخشش آن شخص خارج از ظرفیتم است و بیش از این قادر نیستم. خسته و ناتوان و تنها در اتاقم به خواب رفتم. نزدیک صبح احساس کردم قلبم از سینه بیرون میزند. با ترس زیاد دستم را روی قلبم گذاشتم تا مانع از ضربان شدید و حرکتهای دیوانه وارش شوم سپس جریان و موجی از عشق بینهایت غیر قابل وصفی در وجودم جاری گشت و متوجه شدم یکبار برای همیشه بخشش نسبت به شخص مورد نظر در وجودم مستقر گشته و این راه غیر قابل بازگشت است .

من پیچیده در این احساس قدرتمند (عشق) که از ابتدا تا انتهای آن روز با همان شدت و حیرت با من بود و جوابی برای آن نداشتم به کارهایم می رسیدم و از بقیۀ ماجرای آن روز بیشتر حیرت زده می شدم.

از روز قبل با یکی از دوستانم که ماههای آخر بارداری را می گذراند قرار گذاشتم که فردا صبح به دنبالش بروم و اول بچه هایم را به مدرسه برده سپس او را به بیمارستان ببرم. ولی صبح بعد از این اتفاق تصمیمم عوض شد و کارها را از آخر و برعکس انجام دادم. قبل از رسیدن به دوستم در یک خیابان عریض و خلوت در حال رانندگی با سرعت بالا در خط سبقت بودم و همچنین نزدیک به یک دوربرگردان، ناگهان متوجه شدم که یک ماشین با همان سرعت و در سمت راست من و هم راستا با ماشین من، به یکباره تصمیم گرفت که دور بزند و سر ماشین را بطرف من کج کرد.

در همین لحظه زمان برایم متوقف شد و صداها را با فاصلۀ دور و پراکنده می شنیدم و تمام وقایع را به صورت دیگری تجربه کردم. البته بطور همزمان دو تجربه را با هم می دیدم. دیدم که ماشین من به جدول خورد و چند بار معلق زد و روی سقف در سمت دیگر بلوار افتاده و من نیز روی چمن وسط بلوار به پشت افتاده ام و تمام ماجرا را از پشت فرمان تماشا می کردم.

از طرفی دیگر شاهد تصادف بودم که ماشین کناری به در سمت شاگرد من برخورد کرد و من فقط آهسته گفتم «ای خدا». در همین موقع پایم را روی ترمز گذاشتم و ماشین من خیلی آهسته قبل از برخورد با جدول متوقف شد و آن ماشینی که با من برخورد کرد دور خود میچرخید و خیلی دورتر از من به جدول سمت راست برخورد کرد و ایستاد. ولی تمام این مشاهدات را انگار از فاصله خیلی دور دیده و صداها را از دور میشنیدم و هنوز غرق در آرامش و عشقی که صبح زود مرا در خود گرفته بود بودم. و این تصادف و صدای ناشی از آن کوچکترین ترس و تشویشی در آن لحظه برایم ایجاد نکرد، بلکه هنوز آرام بودم و نگاه می کردم. شاهدان تصادف که آتش نشانانی بودند که در ساختمان کنار خیابان بود، با سرعت همگی به طرفم آمدند و همه فکر میکردند من در شوک ناشی از تصادف هستم که از ماشین پیاده نشدم. در حالی که درست حدس زده بودند شوک بود ولی شوک شور و عشق بود، و می گفتند ما همگی مطمئن بودیم تو زنده نخواهی ماند و این یک معجزه است. من نگران آن راننده بودم که دیدم با عصبانیت به طرف من آمد و گفت خدا بهت رحم کرد که من طوریم نشد وگرنه … و خط و نشان میکشید.

آن روز با تمام کوتاهی و بلندی هایش به پایان رسید و یکبار دیگر با تمام قدرت یادآور این بود که خداوند همیشه در کنار همه ماست.

قسمت سوم: مکاشفه ای در حال بیماری و دیدن یکی از بستگان درگذشته در وضعیتی اسفناک

در محل کارم مشکل حادی پیش آمد که باعث فشار روحی و استرس بیش از حد و تحملم شد و باعث شد یک هفته در بستر بیماری ناشناخته ای که هیچ دکتری جوابی برایش نداشت باشم و روز به روزبدتر میشد و تقریبا سه روز مدام در خواب بودم و بعدا متوجه شدم که هیچ خاطره و یادی از آن چند روز نداشتم بجز یکبار که آبمیوه خورده بودم. در یک لحظه که بیدار شدم و هوشیار بودم ولی ضعف و بیحالی شدیدی داشتم. گوی های نورانی در اطراف و حوزه دیدم نمایان شد و هر چه نزدیکتر می شدند متوجه شدم که گوی ها دارای شعور و ادراک میباشند و وقتی بیشتر تمرکز کردم چهره هایی را در گویها دیدم و می توانستم به انتخاب خودم به یکی از آنها وارد شوم .

یکی از این چهره ها عموی درگذشته ام بود که به خاطر ترک اعتیاد به مواد مخدر و استفاده مجدد دچار ایست قلبی شده و فوت کرده بود. با این وجود او یک فرد همیشه کمک کننده و بسیار مهربان و استثنایی در زندگی زمینی خود بود و من خاطره های تلخ و شیرینی از او بیاد دارم.

در یک لحظه تصمیم گرفتم و انتخابم عمویم بود. گوی در جلو من حرکت میکرد و مرا فرامیخواند که از پی او بروم. من هیچ بدنی نداشتم و فقط نظاره گر بودم. به جایی رسیدیم که هیچ توضیح منطقی برایش ندارم. پر از سیاه چاله هایی در یک فضای وسیع که با چشم نمی دیدم ولی بطور کامل احساس و ادراک می کردم که در هر سیاه چال انسانی در حال زجر کشیدن است و فضا پر از حس تنفر و ترس و رعب وحشتناکی بود. دوباره با چشم دیدم که عمویم در یکی از این سیاه چال ها کنار یک دستشویی کثیف افتاده و ناله می کند و کمک میخواهد .

من برای چند لحظه ایستادم و به این صحنه نگاه کردم و داشتم فکر می کردم که چطور می توانم کمک کنم تا اینکه متوجه شدم ارواح دیگری که در این سرزمین بودند قصد آزار و اذیت مرا دارند و اگر بیشتر صبر کنم آنها بر من چیره میشوند و همین که این فکر از سرم گذشت به عقب نگاه کرده و با سرعت بیش از تصور به بدنم برگشتم و تمام این مدت با چشمان باز به سقف خیره بودم. سپس با تعجب و ناراحتی زیاد به خواب رفتم.

سایت http://neardeath.org/

🌎درگذارسفربه مبدأ🌍

@DarGozarehSafarBeMabdae

Report Page