Love Warning

Love Warning

VlS^BUNN

سر استینای خونیشو بالا زدو کت خاک گرفته و پاره شدشرو کناری انداخت 

نفسشرو با شدت بیرون داد و با انزجار و تأسف تک تک اجساد هرزه و بیجونی که هرکدوم به طرز فجیعی تیکه پاره شده بودن رو از اتاق بیرون کشید و با قدم های مصمم به داخل اتاق برگشت 

 کلافه روی کاناپه کهنه و پاره ای که رد خون روش بود نشست و کرواتشو باز کرد به پشت تکیه داد

نیم نگاهی به رو به روش انداخت و پوزخند صداداری زد

در حالیکه الکل درون گلاسشو بین لبهای لعنتیش مزه مزه میکرد دست ازادشو بالا بردو هفت تیر رو دور انگشتای کشیده و خونیش چرخوند 

با یکضرب سر کشیدن تمام مایع داخل گلاسش چشمهاشو روی هم فشار داد و صورتش رو جمع کرد کلافه از سر جاش بلند شدو باشدت گلاسرو سمت دیوار پرت کرد که باعث شد صدای بدی توی اتاق نیمه تاریک بپیچه و تیکه شیشه های خورد شده بروی زمین سقوط کنن 

به رشته ای از موهاش چنگ زد و نفسش رو با شدت بیرون داد 

-به اندازه کافی حصلمرو سر بردی 

تو واقعا کسل کننده ای! 

با خودت چی فکر کردی احمق؟!

وقتی که بین بدنهای هرزه های دورت غلت میزدی و ادعای عشق و عاشقی میکردی 

...بهمه دروغ های مسخره و کثیفی میگفتی و با همون دهن به گند کشیده شدت

 اسم منرو بزبون میاوردی و بهم میگفتی که

... مالکمی؟ 

خنده سر مستانه ای کردو سری از تأسف تکون داد 

-تو واقعا یه انسان بخت برگشته و کله شقی که فکر میکنی هرکی از راه میرسه رو میتونی زیر خودت ببریشو کنترلش کنی! 

اما به این فکر نکردی که همون کوچولویی که برات پارس میکنه و عین توله سگ برات واق میزنه و دم تکون میده میتونه تیکه تیکت کنه یا پاچتو بگیره! 

اینقدری احمق که فکر میکنه هرکی سر خم میکنه جلوت یعنی ادعای دوستی و صلح میکنه 

هفت تیر. روی شقیقه ی خودش میزاره و اروم باهاش ضرب میگیره خب.. 

اره! 

منم از همون عروسکای خیمه شب بازی بودم که توی حرمسرات میچرخید 

اینقدری بهت اجازه دادم که حتی لهم کردی و سکوتم رو تماشا کننده بودی

ولی... 

هفت تیرو زیر فک پسر بیجونی که بشدت داشت خونریزی میکرد گذاشت و تک خنده ای کردو سرشو بالا اورد 

-تو هیچوقت به این فکر نکردی این بازی قرار نیست برای همیشه به نفع لذتای کثیف و زودگذرت و کارای بیهودت باشه 

تو واقعا یه پسر بچه ساده و کله شق بیشتر نبودی

سرشرو توی صورت کبود و خون الود پسر روبروش خم کرد و نفس عمیقی کشید و بوی خونشرو داخل ریه هاش فرستاد و لبخند محوی زد 

-ببین چه بلایی سرت اوردن

میبینی؟... 

خیلی راحت همون سگایی که پرورش میدادی نابودت کردن

هه.. و تو هم نتونستی از پس هیچکدومشون بر بیای چون ضعفاتو میدونستن

سرشرو سمت گوش جسد روبروش که در حال جون دادن بود کج کردو اروم لب زد

-...و حالا شیطان فرشته نمای نجاتت با یه هفت تیر جلوته! 

توی همین اتاقی که با خون تک تک اون حیووناییک تشنه خونت بودن بدستش تزیین شده 

بهت گفته بودم ازشون فاصله بگیر 

گفته بودم اطرافیانت بشدت برام کسل کننده و حال بهم زنن

هفت تیرو به سمت بالا برد و چند بار پشت سر هم شلیک کرد و ایندفه روی قلبش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد

-همیشه ادعای بالایی از این داشتی که میتونی برام بهترین باشی 

گفتی از همه فرار کن مشکلی نیست ولی بیام پیش تو...

ولی" تو"... ؟

منرو یه سگ مثل همون عوضی ها فرض کردی 

فکردی قراره منم هر روز و شب برات پارس کنمو دم تکون بدم 

چنبار با سر هفت تیر روی قلبش زدو فشار داد 

-قول هاتو یادته؟ 

بهت نگفته بودم به ثانیه هم نمیکشه تا از یاد ببریشون؟ 

ولی جواب تو نقض حرفم بودو نتیجش عکس حرفت

خنده کوتاهی کردو سر تکون داد حالت تفکرانه ای گرفت و زبونشرو روی لبهای برجسته و براقش کشید


-عاا...گفتی برات کم نمیزارم...نه؟ 


دوباره خندید و خم شد و خط قطره خونی که از گوشه سرش در حال سر خوردن بودو با زبون سرکش و داغش پاک کرد 

کف دست سردشو روی گونه پسر کوچولوش کشید

-حس من نسبت بهت فقط برات حکم یه جوک رو داشت !

که هربار که تکرار میشد برات خنده دار تر از قبل بود ...

دستشرو توی رشته موهای لخت و آغشته به خون پسر بچه ی سرتق و تخسش کشید و لبخند تلخی زد 

-هیچ وقت برات هیچ فرقی با اطرافیانت نداشتم ...

همیشه با اینک میدونستی یک دلیل قانع کننده برای کارام دارم... قضاوتم میکردی حتی با اینک نمیدونستی دلیل این کارم چیه

لهم میکردی و خیلی راحت خورد ..

همیشه جوری رفتار میکردی که انگار ازم متنفری !

انگار هیچ ارزشی برات ندارم 

میگفتی اینطور نیست

ولی...بی توجهیات, جواب دادنات, اسیب زدناتو...

هفت تیرو با شدت به گوشه ای پرتاب کردو دندونهاشو روی هم سایید سعی کرد اون اشکای لعنتی جلوی تار شدن دیدشرو نگیرن 

-بهت گفته بودم این طرز برخوردت باهام باعث میشه حالم بد شه؟...اینک داغونم میکنه و... 

باعث میشه یاد گذشته کثیف و گندم بیفتم؟ یاد اون اشغالدونی که توش بزرگ شدم؟؟ 


لبهاشو روی هم فشار داد و سعی کرد بغض لعنتیشو خفه کنه 

به موهای کسیک تنها عشق زندگیش بود چنگ زد و با صدای لرزونش و دید تار از

اشکش ادامه داد

-بهت نگفتم منم ادمم؟ 

احساس دارم؟ 

اینک هی میخندم و شادم فقط بخاطر توعه لعنتیه؟؟؟.... 

مگه تقصیر من چیه ؟؟؟؟

چه گناهی کردم؟؟؟؟.... 

هان؟؟؟ 

چرا اینقد زود قضاوتم میکردی وقتی میدونستی مث بقیه نیستم 

میدونستی که مث خر قول داده بودم پیشت میمونم

 ...ازت هیچوقت فاصله نمیگیرم 

تک خنده حرصی کردو سرشو پایین انداخت و نفس نفس میزد

-اونوقت... 

جوری کوبیدیم زمین که نتونستم خودمو جم کنم 

...تا اینکه دیدی دوباره بهت نخندیدم و لبخند نمیزنم فک کردی دیگه دوست ندارم ...فکر کردی نمیخوامت

چشمهاشو فشار دادو اشکای سمجش رو با پشت دست ازادش پاک کرد و سر پسر مقابلش رو به دیوار کوبیدو به چشمهای بیجونش خیره شد و توی صورتش غرید

-ارهههههه !!

اااااززززتتتتتتتت متتتتتنننننفففففرررررررممممممممم

ازت متنفرم اونقدریکهه باعث شد دیوونه توعه لعنتی بشممم و بخاطرت دست به هر کاری بزنممم

میدونی چه حس تهوعی حالا نسبت بخودم گرفتم؟؟؟

بزور اب دهنش رو قورت داد و حالت چهرش دوباره سرد و بیروح شد نفس عمیقی کشید و پوزخندی زد و پسری که حالا دیگه داشت نفسهای اخرش رو میکشید توی اغوشش کشید و همونطور که بسمت درب خروجی میبردش لب زد

-ولی من بازم این پسربچه تخس و لجبازو میخوام و میبخشم...

Report Page