,,

,,


روزها میگذشت ولی دفترچه خاطرات قدیمیش دیگه حس زندگی نداشت.

آخرین بار و آخرین کلماتی که توش نوشته بود رو به یاد داشت.

کاملا واضح توی ذهنش بودن و گاهی جلوش به رقص درمیومدن و دهن کجی میکرد.

برای بکهیون واژه ها بعد از 'یودا' از بین میرفتن و کلماتی برای توصیف اون شخص پیدا نمیکرد.

فقط یک کلمه بود که محو اون اطراف پرسه میزد.

"دروغگو."

نگاهش به دریاچه ای که دوسال پیش باعث شده بود یه خط قرمز پررنگ روی خاطراتش کشیده بشه، دوخته شده بود.

صدای ساز های گروه موسیقی خیابونی که کمی جلوتر درحال نواختن بودن به گوش میرسید.

"همیشه وقتی حالم بد بود برام گیتار میزدی ولی الان دقیقا دوساله که حالم بده ولی نیستی که خوبم کنی."

قطره اشکی از گوشه چشمش پایین میچکه.

جریان آب به حرکت خودش ادامه میداد.

میدونست اونم باید بذاره تا ببینه زندگی به کجا میبرتش ولی واقعا دیگه نمیتونست ادامه بده.

"دراز احمق. قرار بود باهم بریم ونیز."

آخرین کاغذ دفترش رو میکنه.

موشک کوچیکی درست میکنه و پرتابش میکنه.

موشک، بخاطر وزش باد شروع میکنه به حرکت کردن ولی بخاطر تغییر یهویی جهت باد،به سمت کسی که درستش کرده بود برمیگرده.

به آرومی کنار دفترچه ای که روی پل قرار داشت میشینه ولی کسی نبود تا دوباره به هوا پرتابش کنه.

کسی قرار نبود آخرین کلماتی که درون موشک کاغذی پنهون شده بودن رو بخونه.

"فکر کنم وقتشه. میشه یکم دیگه هم منتظرم باشی؟ دارم میام پیشت. از طرف بیون بکهیون برای چانیول، یودای عزیزم."

Report Page