,,

,,


نگاهش رو به پسرک نقاش میدوزه.

مدتی میشد که وقتی به کوهستان میومد تا گیاه هایی که مادربزرگش بهش گفته بود رو جمع کنه، اونو اونجا میدید.

همیشه، کلاه آقتابی ای روی سرش میذاشت و بوم سفید رنگش رو تا وقتی که پر از رنگ میشد طرح میزد.

اوایل سعی میکرد نسبت به پسر بی توجه باشه ولی کم کم حس میکرد اگه یه روز نبینتش زندگیش دچار اختلال میشه.

مثل همیشه کنار درخت بزرگی که اون نزدیکی بود میشینه و نگاهش رو به پسرک شهری میده.

نمیدونست چقدر به اون منظره خیره شده ولی کم کم چشماش گرم میشه و به خواب میره.

با صدای نفس هایی درست کنار گوشش میپره و با ترس به فرد روبه‌روش زل میزنه.

بعد از چندثانیه میفهمه کسی که کنارشه پسرک نقاشه.

"ترسوندمت؟"

آروم نفس عمیقی میکشه و سرش رو به چپو راست تکون میده.

"نه.‌ اشکالی نداره."

نگاهش رو از پسر غریبه میدزده و به زمین خیره میشه.

"چند روزه فهمیدم میای اینجا.. اسمت چیه؟"

"وویونگ."

پسرک، متوجه نگاه وویونگ به تابلو نقاشی میشه.

"میخوای یادت بدم؟"

چشم های متعجب وویونگ بالا میان و روی پسر میشینه.

"واقعا؟"

لبخندی روی لبهای غریبه شکل میگیره.

"واقعا. اسم من سانه.. چویی سان. از آشناییت خوشوقتم."

Report Page