,,

,,


نور خورشید صورت زیباش رو نوازش میکرد.

پلک هاش آروم تکون میخوردن و مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بودن.

لبهای قرمزش نیمه باز بودن و نفس های آرومش نشون میداد که دلبندش هنوز خوابه.

دستش رو بلند میکنه تا سایه‌ بونی برای صورتش الهه مانند عزیزش درست کنه و بالاخره پلک های لرزونش ثابت میشن.

لبخندی گوشه لبش میشینه.

نسیم خنکی پوستش رو مورد اصابت قرار میداد و باعث میشد زیر اندازشون تکون بخوره.

نگاهش رو به سبد حصیری میندازه.

قرار بود بیان پیک نیک چون جدیدا وقت نکرده بودن زیاد باهم وقت بگذرونن.

ولی حالا جونگکوکش بخاطر خستگی ناشی از کار زیاد خوابش برده بود.

تقریبا وقت ناهار بود و باید بیدارش میکرد پس دلش رو به دریا میزنه و آروم پسرکش رو صدا میکنه.

"کوکی پاشو یه چیزی بخوریم هوم؟ ساندویچا خراب میشن عزیزکم."

پسرک، هومی میکنه و بعد از چند ثانیه، آروم توی جاش میشینه.

تهیونگ، خودش رو سمت ظرف غذاشون که کوک آماده کرده بود خم میشه و برش میداره.

یکی یکی غذاهارو میچینه و تکه ای از سالاد رو توی دهن پسر فرو میبره.

"بخور.. میمیری از گشنگی."

کوک، لبخندی میزنه. سمت ته خم میشه و بوسه ای گوشه لبهای پسربزرگتر میکاره.

"مرسی.. برای اینکه گذاشتی بخوابم."

Report Page