،،
عشق او درد بود. آتش بود. سیاه بود. عشق او رز سپیدی بود محصور درون شاخ و برگِ چرک تقدیر و خار های تیز گذشته و بر آن خونی پاشیده بود از جنس روحش که به آن رنگ میداد. او ماهی بود مسحور در تیرگی نیلگون شب و متعدد ستارگانی از شهوت به دور او میچرخیدند و ندای برّنده ی جیغگون لذت سر میدادند.
او انبوهی از درد بود... از تنهایی
او آن شراب بود با غلظت تندیِ نیاز که حلق را در آغوش میآزرد و چه زیبا بود هنگامی که ته استکانی طعم تلخ مرگ میداد. او همچون آن قهوه ای که رنگ چشمان خسته ام را تداعیگر بود همانقدر تیره... همانقدر سرخ... . عشق او طمانینه ی زبر خواب عصر بود که به کابوس مبدل شده، به خاطر چنگ میزد... او تمام شرّ و تخم زجری که آبستن این تن تکه و پاره بود و او تمام آن نوزادِ خونین عذابی بود که این پیکر را میشکافت و به بیرون میخزید... .او خونابه ی خیسی از افکار منسجم سوزش تیغ که هر روز مرا از خواب میپراند. او کابوس وحشت این خانه ی کارتی بود که دل آسش همیشه آس و پاس بود. عشق او مخرب و این ذهن خرابه هایی بود که هر روز در کنج دیواره هایش اشک های از جنس قهقهه میریختم. عشق او آسیب بود و آسیب و آسیب و من درد میخواستم و درد و درد... این دردخواهی مرا چون موجودی بی دست و پا و کرم مانند پست مینمود کز آن مرا باکی جز ترک و اتمام نبود.
دل من آن اسیری بود که میله های سلول خاکستری اش را میپرستد. من بیمی جز از رهایی نداشتم و حال زنجیر این احوال در دست زندان بان این خاطر مخدوشِ آسیب پذیر بود و من تشنه ی درد بودم؛ من به او اعتیاد داشتم.
حال او بود که تنها مرهم این پوچی بی پایان بود.
تنها او بود و من هیچ نبودم
به راستی من چه بودم..؟ من... که بودم..؟
۱۴۰۱/۰۳/۲۵