....

....

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۳۹۹ 💫🌸 دختر حاج آقا 🌸💫 زبر جلکی به ایمان نگاه کردم...از چایی هایی که عمه آماده کرده بود یه لیوانشو برداشت و آهسته و جرعه جرعه در آرامش مشغول خوردن چاییش شد...لامصب....خودشیفته! حتی یه پیامک تشکر هم نفرستاد! البته دیگه چه بفرسته چه نفرسته واسه من مهم نیست واسه اینکه از این لحظه به بعد زمین بیاد آسمون ،آسمون بره زمین من دیگه هیچوقت فریب اصرارهای ایمانو نمیخورم و پا تو خونه اش نمیزارم که اون دردسرها و دلواپسی ها پیش بیاد.... خدامیدونه من چقدر حرص خوردم....چند کیلو تو همون چند ساعت اب کردم!!! خیلی لاغر و داغون شدم...گرچه اون داشتن صحبتهای معمولی انجام میدادن اما چشم من همش هی پی اون شیرینی ها و آجیلها بود.... آخ آخ اخ !!! پس کی اقا رحمان اونارو تعارف میکنه !؟ انگشتمو زیر دندونام فشردم و زل زدم به آجیلها که آقا رحمان خطاب به بابا گفت: -خب حاج اقا....از ما دلخور نمیشی اگه بخوایم بی مقدمه بریم سر اصل مطلبی که حقیقتا واسه پیش کشیدنش دل تو دل خودمم نیست....!؟ همه کنجکاو آقا رحمان رو نگاه کردیم....بابا لیوان چاییش رو کنار گذاشت و گفت: -اختیار دارین آقا رحمان....این چه حرفیه...اجازه ما هم دست شماست.... آقا رحمان لبخندی زد و گفت: -راستش...شاید اینجا خوب نباشه بخوام این حرفهارو بزنم ولی خودم که الان حس میکنم بهتر از اینجا جای دیگه ای گیر نمیاد.... آقا رحمان لحظه به لحظه داشت همه رو باحرفهاش کنجکاو میکرد.... اصلا نمیشد فهمید داره درمورد چی حرف میزنه... با این حال خوشحال و خرسند ادامه داد : -راستشو بخواید....گلوی ایمان ما پیش یاسمن شما گیر کرده.... فکر کنم با گفتن این حرفها دهن همه اندازه غار باز شده بود....خود من هم که رسما مجسمه شده بودم..... دلم میخواست ده بیستا چک بزنم تو گوش خودم تا مطمئن بشم بیدارم و تو خواب نیستم..... من...من رسما شوکه شده بودم.... عمه با اون چشمهای از کاسه دراومده اش بهم خیره شد و لب زد: -این! ؟گلوش پیش این ما گیر کرده !؟ اصلا مهم نبود که عمه منو " این ما " خطاب کرده....تنها چیزی که منو متحیر کرده بود این بود که چیشده که بالاخره ایمان اینقدر یهویی تصمیم گرفت موضوع رو به باباش بگه .... برو بر ایمانو نگاه کردم....و بعد پدرش رو که خیلی راضیو خوشحال گفت: -من بی مقدمه چینی باید بگم خیلی خوشحالم...واقعا خوشحالم که ایمان یاسمن رو انتخاب کرده....اصلا کی بهتر از یاسمنی که عین عین یلدا میخوامش و همونقدز حتی بیشتر واسم عزیزه....من که باجون و دل راضی ام از انتخاب پسرم...حالا....ماباقیش با شما حاج آقا که بزرگ و سرورمایی....اجازه میدین همینجا این دوتا جوون رو به هم محرم کنیم و شیرینی این پیوند مبارک رو بخوریم... بابا که صدرصد مطمئن بودم از خداش ایمانی که یه عمره میشناسش و نسبت بهش شناخت داره و دیگه به حرمت این سالها یه جورایی یه عضو از خانوادمون به حساب میاد دومادش بشه...واسه همین گفت: -آقا رحمان....کی بهتر از ایمان....ایما برای من همونقدر عزیزه که امیرحسین و امیرعلی هست...اگه خود یاسمن حرفی نداشته باشه من حرفی ندارم.... نگاه های همه اومد سمت منی که دلم میخواست بلندبشم توهوا و از شوق زیاد رقص کوردی برم.... خدایا....باورم نمیشد.....واقعا باورم نمیشد.... کم مونده بود اشک تو چشمهام جمع بشه...اون منو دوست داشت .‌. اون لامصب خواستنی بالاخره به وعده اش وفا کرد ... عمه سقلمه ای بهم زد و گفت: -دختر...سرتو بنداز پایین جواب بده .. به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم ... یه عالمه چشم خیره شده بودن به دهن من.... بابا پرسید: -یاسمن....نظرت تو چیه!؟ اول خواستم بگم من قصد ادامه تحصیل دارم ولی بعد دیدم من غلط کنم قصد ادامه تحصیل داشته باشم...من شوهر میخوام...اونم فقط ایمان....واسه همین باخجالت گفتم: -هرچی شما بگین آقا جون.... آقا رحمان شروع کرد دست زدن و گفت: -به به...اینم بله ی عروس خانم.... وووی...گونه هام گل انداخت....عروس خانم...من عروس خانم بودم !؟؟ باورم نمیشد...واقعا باورم نمیشد...داشتم خر ذوق میشدم و کم مونده بود همونجا ضعف کنم و بمیرم.... آقا رحمان با خوش حالی در جعبه های شیرینی رو باز کرد وگفت: -دیگه این شیرینی خوردن داره....بفرمایید دهنتون رو شیرین کنین....بفرمایید عمه خانم....بفرمایید حاجیه خانم... یه تیکه شرینی برداشتم و همزمان که میلونبوندمش به ایمان نگاه کردم.... واقعا باورم نمیشد که بالاخره اون همچیو به باباش گفته باشه ..وصدالبته اینهمه ذوق دوتا خانواده هم واسم عجیب بود .... تا با ایمان چشم تو چشم شدم چشمکی زد و از جعبه شیرینی یه تیکه برداشت... انگار داشت با نگاهش میگفت" اول وعده وفا یاسمن"..... ولی فکر کنم شادترین آدم اون جمع مامانم بود که تو خواب هم نمیدید دومادی مثل ایمان گیرش بیاد.... وای! یعنی منم قراره به زودی عروس بشم .....!؟

Report Page