,,

,,


نگاهش رو از پنجره به بیرون میده. هوا ابری بود و احتمال میداد که قراره بارون بگیره.

لبخندی روی لبهاش شکل میگیره. اون عاشق بارون بود. همیشه وقتی بارون میومد دوست داشت بره زیر بارون و ساعتها همونجا بمونه تا کاملا خیس بشه اما نمیتونست.

چرا؟ چون دوست پسرش کاملا برعکس اون بود. از بارون متنفر بود. ترجیح میداد وقتی بارون میاد خودش رو توی بغلش بچپونه و چان مجبور میشد تمام مدت نوازشش کنه. اون درواقع یه گربه سان بزرگ بود.

با یاد آوری این موضوع، لبخندی عمیق تر میشه اما طولی نمیکشه که اون لبخند به کل از روی صورتش پاک میشه.

مینهو از بارون متنفر بود!

بلافاصله وسایلش رو جمع میکنه و از شرکت میزنه بیرون. حتی جواب منشی رو هم نمیده و یه راست سوار اسانسور میشه تا به پارکینگ برسه.

حقیقتی که مینهو هیچوقت اعترافش نمیکرد این بود که مینهو دقیقا از خود بارون بدش نمیومد.

رعد و برق باعث میشد این اتفاق بیوفته.

دوست پسرش فوبیا صدای بلند داشت و این موضوع که چان این رو فراموش کرده بود اصلا خوش‌آیند نبود.

با صدای بلندی، حتی چان هم میلرزه.

میدونست مینهو کوچولوش الان به شدت ترسیده چون تو خونه تنهاست.

تقریبا از ده دقیقه راننده طاقت فرسا، به ساختمون میرسه.

شدت بارون بیشر شده بود و برقا قطع شده بودن. 

۶ طبقه رو بدون مکث از پله ها بالا میره و وقتی جلوی در میرسه. کمی مکث میکنه تا نفسش برگرده.

رمز در رو وارد میکنه و کافی بود تا در باز بشه تا جسم کوچیکی توی بغلش فرو بره.

مینهو، یه پتو دور خودش پیچیده بود و بدنش بخاطر شوک میلرزید.

دست های چان، دور بدن لاغرش گره میشه و اون رو به خودش میفشره.

"اینجام عزیزم.. چیزی نیست آروم باش.. اینجام."

مینهو چیزی نمیگه. توقع هم نداشت چیزی بگه.

فقط بدنش رو توی آغوشش بلند میکنه و تا اتاقشون میبرتش و تا زمان قطع شدن بارون و رعد و برق میذاره پسرکش همونجا بمونه.

Report Page