,,

,,


"میخوام ببوسمت."

با تعجب به پسری که از صبح دنبالش راه افتاده بود و مدام درخواست های عجیب غریب میکرد خیره میشه.

تقریبا لقمه غذاش تو گلوش گیر میکنه.

"محض رضای خدا سونو.. میذاری حداقل غذام رو با خیال راحت بخورم؟"

پسر کوچیکتر، نیشخندی میزنه و رو میز خم میشه.

"لطفا هیونگ.. بهم یه بوس بده حداقل.. از صبح هرچی میگم یا عصبی میشی یا ایگنورم میکنی."

اخمی بین ابرو های سونگهون شکل میگیره. این بچه دیگه زیادی داشت میرفت رو مخش.

"یه دلیل بیار که خواستت رو برآورده کنم."

همین حرف باعث میشه سونو مثل دیوونه ها شروع کنه به خندیدن.

اون حس میکرد پسر بزرگتر داره باهاش شوخی میکنه و وقتی چهره جدی و البته کمی متعجبش رو میبینه، خندش رو میخوره.

"الان جدی ای هیونگ؟ خدایا یه دلیل بیار که نباید منو ببوسی؟ خوشگلم، هاتم، واقعا گورجسم. تازه لبای خوبی هم دارم میخوای امتحانش کنی؟"

و بعد از اتمام حرفش لباشو غنچه میکنه.

"کیم سونو.. برادرت تورو دست من سپرده. واقعا توقع نداری که با برادر کوچیک بهترین دوستم از این غلطا بکنم؟"

سونو، چرخی به چشماش میده. اون خیلی وقت بود که روی دوست برادرش کراش بود ولی سونگهون اصلا قبولش نمیکرد.

"چرا ازم خوشت نمیاد؟"

با لبهای آویزون زمزمه میکنه.

این واقعی بود.

یکی از اون کلک هاش برای جذب سونگهون نبود. واقعا نبود!

حس میکرد هرکاری کنه اون قرار نیست به خواستش اهمیت بده و این اذیتش میکرد.

با سکوت پسر، لبش رو گاز میگیره و از جاش پا میشه.

"ببخشید که اذیتت کردم.. دیگه انجامش نمیدم."

به سمت ورودی آشپزخونه قدم برمیداره ولی با حلقه شدن دست های سرد سونگهون دور مچش، مکث میکنه.

"کجا میری؟ مادر و پدرت خونه نیستن برادرت هم تورو سپرده دست من."

میدونست نگرانی پسربزرگتر فقط بخاطر حس مسئولیتشه پس آروم زمزمه میکنه.

"میرم پیش یکی از دوستام. دیگه هم قول میدم سمتت نیام که معذب نشی."

با کشیده شدن دستش، ابروهاش بالا میپرن و ثانیه بعد، لبهای پسر بزرگتر روی لبهاش میشینه.

"نرو.. پیشم بمون."

Report Page