.....

.....

Mɪʀᴀ

با صدای زنگ تلفنم از خواب پریدم.ساعت ۹ صبح رو نشون میداد.چشمای خسته و خواب الودم رو نیمه باز کردم تا بتونم بیینم. گوشیمو برداشتم و با صدایی که از شدت خواب بم و دورگه شده بود تماس رو جواب دادم. الو:- صبح بخیر خرس تنبل :+ صداشو تشخیص دادم.همون نوای ارامش بخش قلبم بود.هوسوک.کسی ک اگر نبود شاید الان انقدر ارامش نداشتم و اینجا نبودم. با شنیدن صداش مثل همیشه لبخندی رو لبام نشست.دوباره دراز کشیدم و با دستم چشمام رو مالیدم و خمیازه کوتاهی کشیدم. صبح بخیر مرغ سحر:- از پشت تلفن خنده ایی کرد.همون خنده ی کوچیک و خوشگلش که با دیدنش میخواستم زمان فقط متوقف شه.اما الان ازم دور بود. دلم تنگ شده برای دیدنت درست کنارم.پروازت کِیه؟:- +:منم دلم برات تنگ شده.الان احتمالا دو ساعت دیگه همونجا کنارتم بیبی.جلوی روت وایمیسم و انقدر محکم بغلت میکنم تا جبران همه ی دو هفته تو همون چندثانیه باشه. از جام بلند شدم و پتو رو کنار زدم و با ذوق گفتم. جدی؟؟ یعنی دوساعت دیگه این دوهفته بلاخره تموم :- میشه؟ البته! من باید برم.دو ساعت دیگه میبینمت بیبی:+ گوشیو کنار تخت گذاشتم و با لبخند سمت کمد لباسام رفتم تا لباسام رو عوض کنم. دو هفته ی سخت....تو این دو هفته شبیه بچه ایی بودم که تو سن کم بین جمعیت مادرشو گم کرده و داره با ترس از دست دادنش چشمای اشکیشو بین اون چهره های ترسناک و بی رحم میچرخونه تا چهره ی گرم مادرش رو پیدا کنه. مثل عقربه ساعتی بودم که ذره ایی تکون نمیخورد و بین دوتا عدد گیر افتاده بود.این دوهفته ایی که گذشت به قدری تلخ و زجر اور بود که فکر نمیکنم حتی برای دشمنم هم بخوام. از ذهنم پاک نمیشه...دو هفته پیش نصف شب مثل همه ی شبای عادی منتظر هوسوک بودم تا برسه خونه. اون روز دیر کرده بود و هرچی باهاش تماس میگرفتم رد میکرد.برقامون رفته بود و با نور شمع و چراغ قوه گوشی خونه رو میدیدم. خیلی سرد بود. اضطراب عجیبی وجودمو گرفته بود.هوسوک یلاخره خونه اومد. عصبی درو باز کرد و پشت سرش محکم بهم کوبید و توی خونه داد زد و صداش ک اکو میشد فضا رو شبیه محفل شیطان کرده بود. از دادی که زد با عجله و کورمال کورمال پله هارو دوتا یکی پایین رفتم و روبه روش قرارگرفتم که به محض رسیدنم تو صورتم غرش کرد. پوزخندی زد و کم کم اون پوزخند کوچیک گوشه لبش تبدیل به قهقه ی عصبی شد. خندید و خندید و تو همون تاریکی دستشو روی میز کشید و همه ی وسایل روش رو زمین ریخت. صدای بلند شکستن ظرف ها تو فضای خونه پخش شد و خورده شیشه ها همه جای زمین پراگنده شد.از جام کمی اونور تر رفتم و ترسیده به صورت قرمز شده ی هوسوک نگاه کردم. چرا انقدر عصبی بود؟ "کدوم دروغ؟؟ داری تو چشمای من نگاه میکنی و میگی کدوم دروغ؟ پس بزار بهت بگم. ببینم تو فرض کردی من احمقم؟ سادم؟ فکر کردی با دوتا دروغ خر میشم و متوجه نمیشم که بین تو و اون مرتیکه یه رابطه ی دوستی ساده نیست و باهم رابطه داشتید؟ " اخمام تو هم رفت.واقعا حرف اون مرد رو باور کرده بود ؟ یعنی منو باور نداشت؟ در این حد بی اعتماد بود؟ "هوسوک داری اشتباه میکنی! اون مرد بهت دروغ گفته نه من. من و لئو فقط یه دوست ساده بودیم تو گذشته. هیچ رابطه ایی غیر از دوستی بین ما نبوده و نیست! " با این حرفم دستاش رو بهم کوبید و شروع کرد دست زدن. با حرفش خنده ی ناباورانه ایی کردم. اون...ازم میخواست ثابت کنم؟ واقعا ؟ خیلی عصبانی بودم. تو تمام راه من باهاش صادق بودم و براش تمام عشق و توجمو گذاشتم.تمام سعیمو کردم تا خوشحالش کنم و حالا...با همین یه جمله تمام ارزش هام رو زیر پاش با بی رحمی تمام له کرد. من دستم به هیچجا بند نبود. عکسایی که هوسوک دیده بود واقعی نبودن اما من نمیتونستم ثابتش کنم. اون شب بعد از دعوامون از خونه زدم بیرون. حسایی که داشتم عین موریانه وجودمو گاز میزد.قلبم شکسته بود.ناامید بودم و ترسیده بودم.اره من ترسیده بودم. اگر من نمیتونستم ثابت کنم چی؟ از دستش میدم؟ ترکم میکنه؟ به همین سادگی؟ اون ارامشمه. نوریه که امید دوباره برای ادامه زندگیم بهش نیاز داشتم. هوا خیلی سرد بود و اشکای داغ من روی گونه های یخم جاری میشد.به مگان همیشگیمون رفتم. پلی که برای اولین بار همو دیده بودیم. گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم. یکبار ، دوبار ، سه بار...همرو رد میکرد. به شدت ناامید بودم.ترسی که تو وجودم بود کورم کرده بود. اون لحظه هیچی جز صداش نمیخواستم که تو گوشم بگه "نگران نباش بیبی من هستم. من درست همینجام " برای چند دقیقه به پایین زل زده بودم. تصمیمو گرفتم. شاید بشدت احمقانه اما من تو حال خودم نبودم که بتونم متوجه بشم دارم چیکار میکنم.اینبار بهش مسیج دادم. ازش بابت همه چی تشکر کردم و دراخر یه معذرت خواهی و خداحافظی. پاهامو بالا پل گذاشتم.میخواستم بپرم اما یه چیزی تو سرم میگفت صبر کن.اون میاد. و درست حس کرده بودم اون اومد. نور زیاد چراغ ماشینش تو چشمام خورد. از ماشین پیاده شد و با قدمای بلند و محکم سمتم اومد و دستمو کشید و از پل اورد پایین. "تو خودت میفهمی داری با من چیکار میکنی؟ اصلا میتونی درک کنی که الان چه حالی دارم؟ حتی یک درصد میتونی ترسی که رو قلبم سنگینی میکنه رو حس کنی؟ من میترسم لعنتی! میترسم بخاطر کاری که نکردم از دستت بدم! من بهت وابستم میفهمی؟ هه! هرچند تو نمیتونی این چیزا رو درک کنی که چقدر درد داره! تک تک کلماتت و بی اعتمادیات مثل سم میمونه و داره قلبم رو سیاه میکنه.من دوست دارم نمیخوای درکش کنی؟؟؟ " تو سکوت به زل زده بود. تو چشماش حاله ی اشک میدیدم که برق تو تاریکی شب برق میزد. انگار اونم نميخواست منو از دست بده.بعد چند دقیقه به حرف اومد. از اون شب به بعد ما دو هفته از هم دور بودیم. تا بتونیم حقیقت رو بفهمیم.یکی از دوستای من هکر بود بعد چند روز ک اروم تر شدم بهش زنگ زدم و ازش کمک خواستم.تمام جزئیات اتفاق رو براس توضیح دادم. بالاخره تونست عکسای اصلی رو از لپ تاپ لئو پیدا کنه. بلافاصله اونا رو برای هوسوک فرستادم و بهش ثابت کردم که اون عکسایی ک ا من و اون مرتیکه دیده بود فقط فتوشاپ بوده. ما دوباره به حالت قبل برگشتیم و امروز هوسوک برمیگشت.بلاخره روزای تاریکم دوباره روشن میشد.دوهفته مدت زمان کمیه اما برای قلب من خیلی زیاد بود. تو افکارم غرق بودم که با صدای زنگ در خونه به خودم اومدم. چند ساعت بود که توی حال نشسته بودم و به گذشته فکر میکردم؟ داخل شد و دسته گلی که خریده بود رو زمین انداخت. پریدم بغلش.عطرش رو توی ریه هام کشیدم.بغضی که گلوم رو چنگ میزد شکست چند دقیقه تو بغلش فقط اشک می ریختم و این دستای گرمش بود که کمرم رو نوازش میکرد و ارومم میکرد. یهو بلندم کرد و به در چسبوند و لباشو روی لبام گذاشت. تشنه همو میبوسیدیم. چقدر دلم برای طعم لباش تنگ شده بود. دوهفته بود اما انگار سال ها از اب دور بودم. دستش رو روی گونم کشید و اشکمو با شصتش پاک کرد و جاش رو بوسید. دستام رو دور گردنش حلقه کردم و دوباره به لباش هجوم بردم.رونامو سفت گرفت و منو تا اتاق برد. روی تخت گذاشت و روم خیمه زد. دستم رو روی سینش حرکت دادم و به دکمه هاش رسوندم. بازشون کردم و پیرهنش رو گوشه ایی پرت کردم. از لبام دل کند و خنده ایی کرد. حتی فرصت نداد تا حرفی بزنم. هودیم رو از تنم کند و وحشیانه گردنم رو مک میزد و مارک میکرد.لبمو گاز گرفتم و ناله های ریزی میکردم.دستم رو سمت عضوش پایین بردم و محکم از روی شلوارش مالیدم. وحشی ترش کرد. گردنم رو گاز گرفت و بی طاقت شلوار و باکسر خودش و من رو دراورد و به گوشه ایی پرت کرد. یکی از پاهام رو توی دستای عضلانیش گرفت و روی شونش گذاشت. عضوش رو یکجا واردم کرد. ناله ی بلندی کردم و نیازمند اسمش رو صدا کردم. هردو نفس نفس میزدیم و حرارت بدنامون سرمای اتاق رو خنثی کرده بود. عضوم رو تو دستش گرفت و همزمان با ریتم ضربه هاش پمپش میکرد. ضربه های اخر رو چنان محکم میزد که تخت به دیوار پشتش برخورد میکرد. بعد چندتا ضربه با فشار زیادی داخلم خالی شد و همزمان باهاش کامم روی شکمم ریخت. ازم بیرون کشید و بغلم دراز کشید و پتو رو روی هردومون انداخت و درحالی که سعی در تنظیم نفساش داشت با صدای گرمش اخرین جملش رو قبل از اینکه به خواب برم گفت. "اعتماد به قدرت عشقت قشنگ ترین تصمیمم بود‌ دوست دارم یونگی."

Report Page